لارنس لاکهارت و داستان شورشی بیفرجام در لاهیجان
لارنس لاکهارت و داستان شورشی بیفرجام در لاهیجان
نیست آنکه مرد ریاست باشد؛ لارنس لاکهارت و داستان شورشی بیفرجام در لاهیجان
مجله لاهیجان ـ بعد از سقوط پادشاهی صفوی، کشور ما دچار هرجومرج شد و به جز روسها و عثمانیها و افغانهایی که هرکدامشان گوشهای را در اشغال خود داشتند، عده زیادی از ایرانیان هم مدعی قدرت شدند. یکی از این مدعیان مردی به نام زینل از اهالی لاهیجان بود.
بعید است کتاب انقراض سلسله صفویه، نوشته مورخ انگلیسی، لارنس لاکهارت را خوانده باشید. کتاب قطوری است درباره سالهای پایانی عصر صفوی و حوادثی که بعد از سقوط پادشاهی آنان در کشور ما روی داد. این کتاب را اسماعیل دولتشاهی اواسط دهه ۱۳۴۰ خورشیدی به فارسی ترجمه کرد و آن زمان بنگاه ترجمه و نشر کتاب، کار چاپ و توزیع آن را به عهده گرفت. در جایی از کتاب، برای توصیف شرایط کشوری که حکومتش سقوط کرده و روس و عثمانی و افغان، هرکدام بخشی از آن را اشغال کردهاند به خاطرات و مشاهدات محمدعلی حزین لاهیجی استناد میکند که «مملکت خراب و ضوابط و قوانین ملکی در آن چند ساله فترت همه از هم ریخته و پادشاه صاحب اقتدار و با تدبیری و رایی بایست که تا مدتی به احوال هر قصبه و قریه محال پردازد و به صعوبت تمام ملک را به اصلاح آورد. این خود در آن مدت قلیله نشده بود، و از مقتضیات فلکیه در این ازمنه رئیسی که صلاحیت ریاست داشته باشد در همه روی زمین نیست.» سپس خودش مینویسد «یکی از مشخصات این دوره آشفته آن بود که بسیاری از مدعیان تاج و تخت سلطنت ادعا میکردند که از فرزندان یا بستگان شاه سلطان حسین هستند و … به سهولت موفق میشدند عدهای را به دور خود گرد آورند و این موضوع نشان میدهد که مردم تا چه اندازه مشتاق نجات یافتن از آن وضع بودند و چگونه برای رهایی از دست فاتحان افغانی متشبث به هر وسیلهای میشدند. باعث تأسف است که عده زیادی از ایرانیها بیهود در این تلاشها و کوششها از بین رفتند.»
لارنس لاکهارت در ادامه روایت خود از چند نفر از این مدعیان نام میبرد. در میانشان به اسم «زینل بن ابراهیم از اهالی لاهیجان» هم اشاره میکند. او که بود؟ «این درویش خود را اسماعیل میرزا، یکی از فرزندان شاه سلطان حسین میدانست و مثل دیگر مدعیان میگفت که قبل از کشته شدن شاهزادگان به دست محمود افغان، از اصفهان گریخته است.» سپس میافزاید «عدهای از مردم دلیر و کوهنشین ناحیه دیلم به او پیوستند و وی بعد از یک سلسله مبارزه با طرفداران طهماسب، با قوای روس در گیلان به جنگ پرداخت. روسها زینل را به منطقه ترکها عقب راندند و او در آنجا پیروزیهایی به دست آورد. یکی از ترکهای یاغی به نام عبدالرزاق، و جمعی از طوایف شاهسون و شقاقی به آنها محلق شدند و به تعقیب ترکها پرداختند و در تابستان ۱۷۲۸ پادگان ترک را در اردبیل مدت دو هفته محاصره کردند، ولی ترکها عاقبت پیروز شدند و زینل را گرفتند و به قتل رساندند.» لاکهارت میگوید این اطلاعات درباره زینل بن ابراهیم را از کتاب تاریخ جهانگشای نادری، نوشته میرزا مهدی استرآبادی – که دبیر دیوان نادرشاه بود – کسب کرده است. از اینرو رجوع به کتاب جهانگشای نادری و مرور آنچه او نوشته است ضروری به نظر میرسد.
استرآبادی مینویسد «دیگر زینل نام قلندری است که در لاهیجان به هم رسید. او ولد ابراهیمخان طسوجی بود که با چند نفر از درویشان دریوزهگرد و قلندارن مراحل نورد، رفیق گشته در قریه تنکابن من اعمال دیلمان به مضمون اینکه بعد درویشی اگر نباشد شاهی از کلاه نمد و پوست تخت، به هوس افسر و سریر، و از جریده و شاخ نفیر به فکر علم و نفیر افتاده، و از چادر قلندری پا به خرگاه دارایی سلطنت گذاشت. با ادعای پسری شاه سلطان حسین خود را اسماعیل میرزا نام نهاد و جماعت صوفیان دشتوند و دیلمان را فریفته، رایت تحکم برافراشت و دیلمان و رانکوه را تصرف کرد. در آن اوان محمدرضاخان عبداللو قورچیباشی، که سپهسالار و صاحب اختیار گیلان بود، و در لاهیجان توقف داشت، این خبر را شنیده، با دو، سه هزار کس عازم دفع قلندر گشته، در کوهستان دیلمان با او محاربه نموده، شکست یافته، به تنکابن برگشت.»
بعد چه شد؟ «قلندر همان روز داخل لاهیجان گشته، لاهیجان را با تمیجان علاوه متصرفات خود گردانید. محمدرضاخان دوباره جمعیت خود را منعقد ساخته، عازم لاهیجان گشته، در رانکوه تلاقی فریقین واقع، و قلندر مقهور شده، به جانب کهدم گریخت، و در آنجا مجدداً سلک جمعیت او از شاهسون و سایر رجال انتظام یافته، ماسوله من اعمال رشت را متصرف، و از آنجا عازم خلخال گشته بر حاکم آنجا فایق آمده، با روسیه که در اردبیل میبودند، در حوالی آنجا جنگ کرد، شکست یافته، بعد از آن میان شاهسون آمده، جمعی از شاهسون را با خود متفق ساخته و جمعیت انعقاد داده، به مغانات رفت و با علیقلیخان شاهسون که دم از هواخواهی روسیه میزد جنگ کرد، باز مغلوب گشته، به ماسوله آمده، بالاخره جمعی از مردم ماسوله که با روسیه اتفاق و از بیحسابیهای قلندریه تنگ آمده بودند، بر دفع قلندر مصمم گشته، در ماسوله بر سر او ریخته، او را کشتند، و سرش را به جهت سرکردگان روس بردند.» به ظاهر کمی تفاوت در روایت لاکهارت و استرآبادی دیده میشود. تفاوت از آنجا ناشی میشود که این شورشی چندبار از منطقه زیر اشغال روسها به مناطق اشغالی عثمانی رفت و برگشت، و هر دو گروه از اشغالگران را به زحمت انداخت. سرانجام یکی از اربابان محلی که روابط خوبی با روسها و عثمانیها داشت او را مغلوب کرد و کشت و سرش را به روسها هدیه کرد. البته از روایات به جای مانده درباره آن مقطع چنین استنباط میشود که مردم لاهیجان و گیلان هم تمایل و انگیزهای برای همکاری با این شورشی نداشتند و اهالی شهرها، چه در شرق و چه در غرب گیلان از شکست و شنیدن خبر مرگ او خوشحال شدند.