گیلان و مشروطه ـ فصلی از مشروطیت ایران به روایت احمد کسروی
گیلان و مشروطه ـ فصلی از مشروطیت ایران به روایت احمد کسروی
پیشگامی گیلان در آزادیخواهی، فصلی از تاریخ مشروطه ایران ـ بازخوانی روایت احمد کسروی از شورش گیلانیان ضد استبداد صغیر
مجله لاهیجان: درباره ارتباط گیلان و مشروطه یا به عبارت بهتر نقش گیلان در تاریخ مشروطه ایران و پیشگامی گیلانیها در جنبش آزادیخواهی کشورمان، بسیار گفتهاند. از میان روایتهای معتبر و خواندنی درباره حوادث آن سالها، روایت احمد کسروی در کتاب «تاریخ هجده ساله آذربایجان» یکی از بهترینهاست. ما در این بخش، خلاصهای از آن را که به ماجرای شورش رشت و تبدیل گیلان به سنگر آزادیخواهی است باهم مرور میکنیم و از طریق نوشتههای کسروی، به گذشته استان خودمان میرویم.
گیلان و مشروطه [یک] احمد کسروی، نام ناشناختهای نیست. تا آنجا که به روایت تاریخ مشروطه ایران مربوط میشود، دو کتاب او، «تاریخ مشروطه ایران» و دنبالهاش یعنی «تاریخ هجده ساله آذربایجان» در فهرست مهمترین متون تاریخی جای میگیرند و جزو مهمترین منابع ما برای شناخت آن سالها محسوب میشوند. البته تحقیقات تاریخی کسروی محدود به تاریخ مشروطیت نیست و او مطالعاتی درباره موضوعات دیگر، از جمله تبار خاندان صفوی (کتاب «شیخ صفی و تبارش») و حکومتهای محلی پس از اسلام در ایران (کتاب «شهریاران گمنام») نیز انجام داده بود. درست است که بسیاری از نظرات او درباره سیاست و دین، عجیب و خاص بودند، اما دانش و توانایی او در تاریخنویسی جای شک و شبهه ندارد. دربارهاش نوشتهاند: «تاریخهای کسروی… دو سند مهم و ارزشمند در باب یکی از مقاطع مهم و تاریخی کشور ماست و هر آینه که با آثار و مدارک و شواهد دیگر سنجیده شود، ناگفتهها و نانوشتههایی از سالهای توفانخیز اوایل قرن بیستم کشور ما را باز میگوید. مهم نیست که آیا کسروی در زمینههای دیگر زندگی و اندیشهاش چگونه بود، اما چه بخواهیم و چه نخواهیم، [متون] او یکی از منابع بزرگ تاریخی کشور ما است و… اگر نظرهای تندروانهاش چندان هواخواه و هوادار جدی در میان فرهیختگان نیافت، اما سبک و صورت کار او در تاریخ تحلیل و تحقیق تاریخی در ایران، او را به صورت منبعی بسیار مهم، تاکنون به اهل کتاب و اهل تحقیق شناسانده است.» مرحوم سعید نفیسی در خاطراتش نوشته است که آن زمان که کسروی تازه از آذربایجان به تهران آمده بود، هنوز لباس طلبگی به تن داشت. چنین به نظر میرسید که همیشه از چیزی خشمگین و آزرده است. آن روزها برای برخی نشریات «مقالات شسته و رُفته و حسابی» مینوشت، اما کمتر کسی او را میشناخت. بیشتر از هر موضوعی به گذشته ایران و مسائل و موضوعات تاریخی علاقه داشت و در این حوزه کار و پژوهش میکرد. «چیزی که در این مقالات بسیار تازگی داشت روح پرخاش و بدبینی و گاهی بدگویی تند نسبت به خاورشناسان بود که تا آن روز کسی جرأت نکرده بود بر ایشان خُرده بگیرد.» آدم افراطی و تلخ و نچسبی بود. «گاهی در آنچه میگفت و میکرد کاملاً حق داشت، اما گاهی سخت در اشتباه بود و چون مرد افراطی و مستبد به رای بود در این اشتباه پافشاری میکرد و مطلقاً برای پی بردن به دلیل مخالفت آماده نبود.» آماده شنیدن نظر مخالف نبود و در بحث با دیگران، زود از کوره در میرفت و واکنشهای غیرمنطقی از خودش نشان میداد. سالها وکیل دادگستری و دورهای هم دادستان بود، اما میگویند با موکلان و مراجعان خود هم همیشه تندی و بداخلاقی میکرد. «در فارسینویسی کار را به جایی رساند که زبانی که مینوشت که کسی نمیفهمید.» حتی آثار برخی از مفاخر کشور ما، مثل گلستان سعدی و رباعیات خیام و اشعار حافظ را منسوخ و کهنه میدید و برای آنان مجلس و محفل کتابسوزان برپا میکرد. نفیسی اضافه میکند: «آنچه کسروی درباره سعدی و حافظ و تصوف و دین شیعه گفت نه تنها به نفع ایران نبود بلکه صریحاً میگویم مغرضانه بود.» اما کسروی لجاجت عجیبی داشت و بر خطاهای خود پافشاری میکرد. گویا به تولستوی و آناتول فرانتس و برخی غولهای ادبی جهان هم حمله میکرد، آنهم در شرایطی که آثار برخی از آنان را سطحی و نصفهنیمه خوانده و آثار برخی دیگر را اصلاً نخوانده بود. حتی فرقهای مذهبی هم ایجاد و عده زیادی مرید و پیرو دور خودش جمع کرده بود. از اوایل دهه ۱۳۲۰ با مقالاتی که در نشریه پرچم مینوشت عقاید ضددینی خود را علنیتر کرد، با برخی گروههای اسلامی، و مهمتر از همه آنها با فداییان اسلام به مشکل برخورد. همینها روز بیستم اسفند ۱۳۲۴ او را در کاخ دادگستری، با شلیک گلوله و ضربات چاقو کشتند. نفیسی میگوید شاید نباید او را میکشتند، «شاید عاقبت روزی در برابر منطق قوی تسلیم میشد.» هرچند خود نفیسی هم در این باره تردید داشت، زیرا «مجاب کردن او کار دشواری بود.»
گیلان و مشروطه [دو] احتمالاً بیشتر ما روایتی از تاریخ مشروطیت ایران در ذهن داریم. شاید این روایت خالی از خطا و برداشتهای نادرست نباشد، اما همینقدر میدانیم که بخش بزرگی از ایرانیان در مخالفت با فقر و عقبماندگی کشور و ظلم قاجارها، در جنبشی اعتراضی کنار یکدیگر ایستادند و تأسیس نهادی موسوم به عدالتخانه را مطالبه کردند. دربار قاجار به آنچه مردم میخواستند تن نداد و ماجرا به کشمکشی تمامعیار میان حکومت و جامعه کشیده شد. سرانجام، بعد از گذر از فراز و نشیبهای بسیار، مظفرالدین شاه دستخطی برای تشکیل مجلس شورای ملی صادر کرد که آن را فرمان مشروطه مینامیم. مجلس با همه عیب و ایرادهایش شکل گرفت و قانون اساسی را نوشت. این قانون نیز به امضای مظفرالدین شاه رسید و نظام حاکم بر ایران رسماً از سلطنت استبدادی به پادشاهی مشروطه تغییر کرد. مظفرالدین شاه که بسیار بیمار و عملاً زمینگیر بود، چندی بعد درگذشت و تاج و تخت را برای پسر و ولیعهدش، محمدعلی میرزا به میراث گذاشت. شاه جدید در دوران ولیعهدی، مدتی با جنبش مشروطیت همراهی کرده بود، اما عمیقاً دل در گرو حکومت فردی داشت و نمیخواست اختیارات سلطنتی را با مجلس شورای ملی تقسیم کند. همه ایرانیان را رعیت خودش میدید و از رعیت، جز اطاعت چیز دیگری را نمیپذیرفت. به صراحت میگفت: «رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحبقران، رعیت را چه به فریاد حقطلبی! رعیت غلط میکند ما را نخواهد! رعیت گوسفند و ما شبانیم! سایه ماست که آرامش میدهد، نعمت ارزانی میدارد و دفع بلا میکند! ماییم که آبرو میدهیم، ماییم که مالک ایرانیم! خون جواب آزادی[خواهی] است! رعیت غلط میکند اعتراض کند، غلط میکند دیوان مظالم بخواهد، غلط میکند مشروطه بخواهد، رعیت غلط میکند ما را که زینت کشوریم محکوم کند! به خدای احد و واحد قسم دستور دادهایم به قزاقها هر که نافرمانی کرد امانش ندهند، هرکه فریاد مشروطهخواهی سر داد پوستش را کنده کاه پُر کنند! ما رعیت سربه زیر میخواهیم، ما رعیت بله قربانگو میخواهیم، ما رعیت کر و کور میخواهیم.» با چنین نگاهی، از هر فرستی برای تضعیف مجلس استفاده میکرد و به بهانههای مختلف از همکاری با مشروطهخواهان طفره میرفت. سرانجام هم به تحریک برخی درباریانش به جنگ مشروطیت رفت و در کودتایی سلطنتی، ساختمان مجلس شورای ملی را به توپ بست و هواداران انقلاب را بیرحمانه سرکوب کرد. هدفش احیای حکومت استبدادی، به همان سبک و سیاق دوران فرمانروایی پدربزرگش ناصرالدین شاه بود و از اینرو دوره یکساله حکومتش پس از کودتا (تا سرنگونی) را دوره استبداد صغیر نامیدند. که عبارتی بسیار درخور بود. چون هم استبدادی بود و هم جعلی و ناپایدار و بسیار حقیرانه.
گیلان و مشروطه [سه] اما پایههای سلطنتی که محمدعلی شاه در سر داشت، هرگز محکم و استوار نشد. هواداران مشروطه در تبریز به مقاومت ایستادند و زیر سلطه حکومت کودتا نرفتند. در گیلان نیز آزادیخواهان به تکاپو افتادند تا آنچه در توان دارند برای نجات انقلاب به کار بگیرند. کسروی مینویسد: «باید گفت چون جنبش آزادیخواهی در ایران برخاست پس از آذربایجان، گیلان دوم جایی بودی که مردم معنای آن را دریافته و از روی خواست و آرزو در آن پا نهادند و شور مشروطهخواهی در دلها ریشه دوانید. این است چون محمدعلیمیرزا به باغشاه گریخته با مجلس بنیاد نبرد گذاشت، در آن دو سه هفته رشتیان نیز از جان و دل به یاری مجلس برخاستند و آواز به آواز تبریز انداخته، پیشنهاد برکنار کردن محمدعلیمیرزا را از تاج و تخت به همهجا رسانیدند و کار به آنجا رسید که بازار را بسته و آماده جنگ ایستادند و این است چون آگاهی از تهران درباره توپ بستن به دارالشوری رسید با حکمران و سپاهیان او به جنگ برخاستند و سه تن از ایشان کشته شد. چهارده تن زخمی گردیدند و پس از این گزند بود که چون یارای ایستادگی نداشتند ناگزیر شده خاموشی گزیدند.» سپس شاه کودتاچی، یکی از نوکران وفادار خود به نام آقابالاخان سردار افخم را به حکومت گیلان فرستاد و او «دست باز کرده به مردم فشار و سختگیری دریغ نگفت و دستگاه بیداد و خودکامگی را پهن درچید.» اما زمانه تغییر کرده بود و گیلانیها مردمی نبودند که ظلم و زور را ببینند و آرام و ساکت بمانند. «در آن روزها بسیاری از مردم دچار این کوتاهاندیشی بودند که شورش را تنها بستنشینی میدانستند و آن را کار بزرگی میشماردند. ولی در رشت بیرون از این رویهکاریهای (کارهای سطحی) دستهای در نهان میکوشیدند تا شورش درستی برانگیزند. اینان معزالسلطان و برادرانش و چند تن دیگری بودند. در این هنگام در قفقاز نیز کسانی از ایرانیان میکوشیدند اگر بتوانند گیلان را بشورانند. ستارخان گاهی این را میگفت که ای کاش یک شهر دیگری نیز میشورید تا محمدعلیشاه نمیتوانست همه نیروی خود را بر سر تبریز بیازماید. و چون در آن روزها میانه قفقاز و آذربایجان آمد و شد بسیار میشد و از آن سوی انبوهی از اهالی باکو و تفلیس، بازرگانان و کارگران آذربایجان بودند، این آرزوی ستارخان در آنجا شهرت پیدا کرد و چون کمیته سوسیال دموکرات قفقاز هوادار آزادی ایران بود و کسانی از سردستگان آذربایجانی با آن کمیته پیوستگی داشتند (از میرزا سوچی و حاج شیخ حسین اشکریز و دیگران) اینان نیز با همداستانی از کمیته چشم به سوی گیلان داشتند و چون از اندیشه و کوشش معزالسلطان و یاران او آگاه شدند، بیدرنگ به همدستی برخاستند. میرزا کریمخان برادر معزالسلطان به قفقاز رفته با کارکنان کمیته آشنا گردید و از انجا دستهای از داوطلبان را با ابزار فراوان همراه آورد. اینان نخست انجمن پنهانی به نام کمیته ستار پدید آوردند که ما از اعضای آن نامهای معزالسلطان و حاج حسینآقا اسکندانی و آقاگل اسکندانی و لیکوف گرجی و یفرمخان ارمنی و میرزا مخمدعلیخان مغازه را شنیدهایم. نیز میرزا حسینخان کسمایی که زبان سخنگویی داشت و میرزا علیمحمدخان تربیت خویشاوند تقیزاده که جوان بسیار غیرتمند و بیباکی بود و پس از بمباران مجلس از تهران به قفقاز رفته و این هنگام همراه دیگران به رشت آمده بود با آنان همدستی داشتند. شاید میرزا کوچک نیز از همین هنگام با آنان پیوستگی داشت.»
گیلان و مشروطه [چهار] کسروی روایتش را چنین ادامه میدهد: «باری اینان در نهان بسیج کار کرده در پی بهانه و فرصت بودند که به شورش برخیزند و چون سپهدار در تنکابن بیرق مشروطه برافراشته و نیرویی با خود داشت، اینان کسانی نزد وی فرستاده خواستار شدند که آهنگ گیلان نماید و اینجا را نیز به دست گیرد و چگونگی کار خود را با او گفتند. سپهدار چندان نمیخواست از تنکابن بیرون بیاید و او را هوس چنین کارها نبود. ولی گیلانیان پا فشرده به آمدن خرسندش گردانیدند. در این میان در رشت پیشامدی مردم را بر حکمران بشورانید و بدینسان خود به خود راه کار باز گردید. چگونگی آنکه در سیزدهم بهمن که روز عاشورا بود و مردم به شیوه دیرین دسته پدید آورده در کوچه و بازار میگردیدند، چنین رخ داد که یکی از کسان حکمران، میرعلیاکبر نامی را از دسته تبریزیان، بکشت. مردم از این خونریزی بههم برآمدند و تبریزی و رشتی دست یکی کرده از سردار افخم کُشنده را خواستند که به خون آن بیگناه به کیفرش رسانند. سردار افخم که با گیلانیان سر گران میداشت و آنان را هوادار مشروطه میدانست در این باره نیز سر گرانی نشان داده از دادن کشنده خودداری کرد. مردم از او سخت رنجیدند. کمیته ستار فرصت را از دست نداده کسانی نزد سپهدار فرستادند که او را به گیلان خوانند و از این سوی خویشتن دست به کار آوردند و روز نوزدهم بهمن هنگام پسین، شورش آغاز نمودند. بدینسان که شورشیان را که پنجاه تن کمابیش قفقازی میان ایشان بودند در خانه معزالسلطان گرد آورده تفنگ و فشنگ و نارنجک به ایشان بخشیدند و آنان را به دو دسته کردند که یک دسته همراه معزالسلطان بر سر باغ مدیریه که سردار افخم در آن میهمان و از همهجا ناآگاه سرگرم قماربازی بود روانه شد، یک دسته همراه میرزا علیمحمدخان و میرزا حسینخان آهنگ سرای حکمرانی کردند. اینان ناگهان بر سرای حکمرانی رسیده گرد آنجا را فروگرفتند و با سرباز و توپچی که به پاسبانی در آنجا بودند آغاز جنگ کردند. آواز تفنگ و بمب سراسر شهر را گرفت. در میان کشاکش دو توپ نیز به دست آزادیخواهان افتاده آنها را به جاهای بلندی کشیده بر سرای گلولهباران نمودند. تا دو ساعت جنگ بر پا بود. سربازان چون فرماندهی نداشتند بیش از آن ایستادگی نکرده سنگرها را رها نمودند. آزادیخواهان بر آنجا دست یافته تاراج نمودند و بر سرا آتش زدند. از آن سوی معزالسلطان و یارانش به یکبار بر سر سردار افخم ریخته او را با چند تن دیگر از پا انداختند. سردار افخم میخواست گریخته در گوشهای نهان گردد، معزالسلطان او را نگه داشته یکی از قفقازیان با گلوله بر خاکش انداخت. بدینسان با یک جنبش، بیرق خودکامگی سرنگون گردید و دستگاه بیدادگری برچیده شد. آزادیخواهان شهر را به دست گرفته و از سرباز و قزاق، تفنگ و فشنگ باز گرفتند. تا شب فرارسد دوباره در شهر آرامش برپا گردید. درباره کشتگان سخنان گوناگون نگاشتهاند. خود معزالسلطان و علیمحمدخان در تلگراف خود به تبریز چنین میگویند: حاکم با ۳۶ حامی دولت مقتول، دو نفر از مجاهدین شهید.» کسروی میافزاید: «فردای آن روز سپهدار با سپاهیان خود از راه تنکابن رسیده و آزادیخواهان بر گرد او درآمدند و رشته حکمرانی را به دست او سپردند. نیز به دستور مشروطه، نمایندگان برگزیده انجمن برپا نمودند و ادارههای دیگر را باز کردند در همان روزها تلگراف میانه تبریز و رشت و اسپهان (اصفهان) آمد و شد میکرد. انجمن ایالتی و سردار و سالار همچنین صمصامالسلطنه و انجمن سعادت پیام شادمانی فرستادند. اما تهران، این خبر در آنجا همچون یک نارنجک ترکیده همه را تکان داد. درباریان سخت ترسیده چنین پنداشتند بهزودی شورشیان رو به تهران خواهند نهاد. محمدعلیمیرزا سپاهی که بر سر ایشان بفرستد نداشت. دستههایی را از قزاق و سواره و سرباز به نگهداری قزوین فرستاد.»
گیلان و مشروطه [پنج] محمدعلیشاه هم گروهی از مزدورانش را به رویارویی با مجاهدان گیلان فرستاد و هم یکی از خانهای محلی را به حمله به گیلان مأمور کرد. کسروی مینویسد: «چنانکه گفتیم محمدعلیمیرزا سپاهی به قزوین برای جلوگیری از شورشیان گیلان فرستاد. در ماه فروردین در اینجا دستههایی از قزاق و سرباز و سواره با چهار دستگاه توپ نشیمن داشتند و تا چهار فرسخی از قزوین پیش رفته و در ینگی سنگر کرده بودند. از آن سوی محمدعلیمیرزا به نقیخان رشیدالملک که این هنگام از هواداران دربار و حکمران اردبیل بود دستور فرستاده بود که دستههایی از شاهسون گردآورده از راه آستارا بر سر شورشیان گیلان بتازد و چنانکه از کتاب آبی (گزارشهای محرمانه وزارت امور خارجه انگلیس درباره انقلاب مشروطه ایران) پیداست به این کار ارج بسیار نهاده امید میداشت نقیخان تا رشت پیش خواهد رفت. ولی این امید بیجا بود و نقیخان چون سپاهی گرد کرد و بر سر گیلانیان تاخت با نخستین دستهای که برخورد و با ایشان جنگ نمود شکست یافته پس نشست. شاهسونان چون جنگ را خواستار نبودند همین که ده دوازده نفر از ایشان کشته گردید رو برگردانیدند و پس از آن هم به کاری برنخاستند. در گیلان نیروی آزادیخواهان در فزایش بود و هر زمان دسته دیگری از قفقاز و تالش و جاهای دیگر به ایشان میپیوست. ابزار نیز به فراوانی داشتند… شورشیان گیلان از مسلمان و گرجی و ارمنی هر کدام تفنگ و پنجتیری به دست و چندین قطار فشنگ بر دوش و کمر و یک یا دو تپانچه از ریولور و ماوزر و برونینگ یا خود داشت. کسانی گذشته از اینها توبره بمبی نیز از دوش میآویختند یا قمهای بر کمر میبستند. رختهاشان نیز نیکو و آراسته و بیشتر ایشان کلاه پوستی بلند و پُرمو بر سر میگذاشتند. تنها کمی که داشت اینکه رخت یکسان نمیپوشیدند. باید گفت گیلان بهترین روزهای خود را میپیمود. در جهان هیچ فیروزی آن لذت را ندارد که فیروزی ستمدیده بر ستمگر. گروهی که مردانگی نموده و زنجیر بیداد را گسستهاند حال دیگری پیدا میکنند و زندگانی نزد ایشان رنگ دیگری میگیرد. اگر پیشروان خردمند دارند و کار ایشان به آشوب نمیانجامد در میان آن شور و جنبش خوی خود را نیز پاکیزه میسازند. ستمکشی و درماندگی و چاپلوسی و دغلبازی و دیگر پَستیها را که بیگمان از پیش در میان خود داشتهاند از ریشه میکَنند. در گیلان در این هنگام چندین هزار تفنگدار از بومی و بیگانه از چندین نژاد و کیش گرد بودند با اینهمه، کارها بهسامان و زندگی به آرامش پیش میرفت. این جنبش که ما آن را شورش مینامیم از آنجاست که با شوریدن آغاز میشود و در پیشرفت خود نیز هر کجا که به زوری یا ستمی برخورد، بر آن میشورد و خرسندی نمیدهد وگرنه شوریدگی در کار آن نباید بود. و بههرحال شورش جز از آشوب است. ایرانیان (مردم شهری) با نیکخواهی و مهربانی که در سرشت خویش دارند اگر هم سر خود باشند به تاراج و کشتار نمیپردازند. آسیب شورش ایران این نبوده که کسانی چیره گردند و لگامگسیختگی نمایند. چنین بیمی از ایرانیان نمیرفت. بلکه آسیب آن پیدا شدن کسان سودجوی خودخواه بوده که مردم را فریفته در راه آرزوهای خود به کار وادارند و خوشبختانه چنین کسانی در گیلان نبودند. این است که جنبش راه خود را میپیمود.»
گیلان و مشروطه [شش] کسروی مینویسد: «تنها چیزی که سنگ راه میشد، دودلیهای سپهدار بود که تا میتوانست جلو پیش رفتن را میگرفت. با آن فزونی جنگجویان و فراوانی ابزار و با داشتن سرکردگانی به کاردانی یفرمخان و به دلیری و بیباکی میرزا علیمحمدخان آهنگ کاری نمیکرد. دو ماه بیشتر در گیلان نشسته گامی فراتر نگذاشت و سرانجام گویا بیآگاهی از او بود که روز بیستوهشتم فروردین یفریمخان با دسته خود به رینگی تاخته پس از سه ساعت جنگ آنجا را به دست آورد و چنین نوشتهاند که در این جنگ چهل تن از دولتیان کشته شده و دستهای نیز دستگیر افتادند. پس از این فیروزی، شورشیان تا کنار شهر قزوین را در دست داشتند و سپاه دولتی جز به نگهداری از شهر نمیکوشیدند. در این هنگام در همه شهرهای بزرگ ایران در نهان و آشکار، انجمنهای آزادیخواهی برپا بود. در قزوین نیز دستهای در نهان کوششهایی مینمودند و… از نزدیکی شورشیان گیلان دلیری گرفته در درون شهر کوششهایی مینمودند. از آن سوی یفرمخان و همدستان او به اینجا نزدیک شده بسیج تاخت میدیدند. تا شب پانزدهم اردیبهشت که گفتیم شب زایش (تولد) محمدعلیمیرزا و در تهران و و در اینجا جشن گرفته بودند به شهر تاخته و آن را بگشادند… پس از گشودن قزوین، شورشیان آنجا را کانون خویش گرفتند و کمیته ستار نیز در اینجا برپا شد. نیز روزنامهای به نام انقلاب آغاز کردند. تا زمانی در آنجا درنگ داشتند و روز به روز بر شماره ایشان میافزود. سرکرده بزرگ ایشان معزالسلطان به شمار میرفت ولی از همین هنگام آوازه یفرمخان روز به روز فزونتر میگردید و میتوان گفت رشته کار بیش از همه در دست او بود. نیز از میرزا محمدعلیخان با آنکه جوان کمسالی بود در سایه دلیری و کوشایی نزد همگی گرامی بود و روز به روز بر شهرتش میافزود. اگر میانه شورشیان چند تن دیگری به کاردانی یفرمخان و به غیرتمندی این جوان پیدا میشد کارهای بسیار بزرگتری انجام مییافت. رویهمرفته این دسته از آزادیخواهان ایران بسیار آبرومند و کارهایشان بسیار بهسامان بود. در آن زمان که در قزوین بودند اگرچه دودلی میانه ایشان بود، بس بخردانه رفتار نمودند.» فتح قزوین و پیروزی بر هواداران شاه در آنجا، مقدمه فتح تهران و احیای مشروطیت بود. همزمان با پیشروی آزادیخواهان شمال به سوی تهران، بختیاریهای مخالف محمدعلیشاه نیز از اصفهان راهی پایتخت شدند. شاهی که با آن تکبر و قلدری، مجلس شورای ملی را به توپ بست و آزادیخواهان را به خاک و خون کشید، چنان به تنگنا افتاد که دست به دامن سفارتخانههای خارجی شد. حتی وعده کرد که انتخابات تازهای برگزار میکند و مجلس جدیدی تشکیل میدهد. اما او دیگر اعتبار و آبرویی میان مردم نداشت و کسی حرفش را نمیخرید. بسیاری از آزادیخواهان نیز، نه فقط به فکر برکنار او بودند، که امید داشتند بعد از پیروزی و جمع کردن بساط استبداد صغیر، شاه را محاکمه و مجازات کنند. ادامه ماجرا، روایت دیگری است.
گیلان و مشروطه ـ فصلی از مشروطیت ایران به روایت احمد کسروی