یاسمن ابراهیمی ـ داستان کوتاه: تنهایی ماه
یاسمن ابراهیمی ـ داستان کوتاه: تنهایی ماه
از شرجی هوا کلافهام. لباس به تنم چسبیده. تکانهای تاکسی قراضه دلم را آشوب کرده است. شیشه را پایین میآورم. سرم را از شیشه میدهم بیرون. هوای داغ توی دماغم میپیچد. نمیتوانم نفس بکشم. از دور تابلوی بیمارستان را میبینم. نفس راحتی میکشم.
روی درختهای بیمارستان خاک نشسته است. آدمها میروند و میآیند. روی صندلی راهرو مینشینم. نفسم بالا نمیآید.
*
ـ نه هنوز وقتش نیست. باید مدام راه بری شاید فردا شاید پس فردا…
وا میروم. دست و پایم میلرزد.
ـ دردم خیلی زیاده دکتر!
ـ باید فاصله دردهات خیلی نزدیک باشه.
از روی تخت آهنی پایین میآیم. بوی بیمارستان حالم را بههم میزند. زنی زیر بغلم را میگیرد. به سختی قدم برمیدارم.
ـ پس شوهرت کجاست؟ زن زائو تنها اینجا چه میکنی؟
*
کلید را میچرخانم، در با صدای جیغی باز میشود. به دیوار تکیه میدهم. به ریختوپاش و منقل وسط اتاق نگاه میکنم. از دیروز که رفت، هنوز برنگشته است. بوی دود هنوز باقی مانده، اما خنکی فضای خانه حالم را جا میآورد.
توان راه رفتن ندارم. احساس میکنم وزنه به پاهایم آویزون است. قدمهای سنگین. درد کمر به زانوهایم میرسد. روی زمین دراز میکشم. رنگ خاکستری آسمان را از گوشه پنجره میبینم.
ـ باید برم بیمارستان!
مانتو گشاد مشکی را میپوشم و کیف پولم را برمیدارم.
*
بیمارستان شلوغ است.
ـ بستریش کنید! وقتشه!
زن تخت کناری نالههای ضعیفی میکند
ـ سومین بچهشه!
تخت پنجم، بچه اول، زایمان طبیعی. دو پرستار با روپوش سفید و مقنعه سرمهای بالای هر تخت با خودکار بیک آبی چیزی مینویسند. دکتر سرش را روی صورتم خم میکند.
ـ درد داری؟
ـ انگار تمام بدنم میخواد بریزه بیرون دکتر!
ـ عادیه.
*
سرم را به دیوار دستشویی تکیه میدهم. همه چیز گنگ است؛ همهمه و صدا انگار هی دور میشوند و نزدیک. روی تخت دراز میکشم، به عقربهها نگاه میکنم؛ سر جایشان ثابت ماندهاند.
صدای جیغ و فریاد همه زنها در اتاق میپیچد.
صدای خودم برایم ناآشناست. نالههای بلندتر میزنم.
ـ کاش این درد تمام می شد
بلند ناله میکنم.
پرستار درشتاندامی در چارچوب در میایستد و با صدای مردانهای فریاد میزند:
ـ مگه بچه میخواد از دهنتون در بیاد اینقدر فریاد میزنین؟ ساکت شین!
از جا بلند میشوم. لب تخت مینشینم. به تخت کناری، به زنی که آنجاست نگاه میکنم. هرچند فقط سفیدی چشمانش را میبینم. پیراهن گلبهی بیمارستان تا روی شکمش بالا رفت. پاهایش را از هم باز کرده و به سینهاش چنگ میزند.
دهانش باز است. کبودی محوی صورتش را پوشانده
ـ دکترررر!
میدانم فریادم با این سر و صدا به جایی نمیرسد. تلوتلوخوران به سمت در میروم.
ـ دکتر، بچه این خانم داره به دنیا میآد!
پرستارها دو طرف پرده تخت زن را میکشند.
ـ به اتاق زایمان نمیرسه، همینجا بچهشو به دنیا میآریم.
*
عرق پیشانیام را با دست پاک میکنم. نمیتوانم نفس بکشم. لحظهای کوتاه درد تمام میشود. بیهوش میشوم. انقباضی دردناک پایین تنهام را فشار میدهد. نفس نفس میزنم.
ـ لعنت به شما! دارم میمیرم!
چند پرستار تختم را به سمت اتاق زایمان هل میدهند.
*
صدای خشک زنانهای، با تحکم میگوید: «پاهاتو بذار بالا!» و بعد دستش را روی شکمم میگذارد. فشار میدهد. چیزی را از بدنم به بیرون هُل میدهد. دو دست دکتر سنگینی را از جسمم برمیدارند. استخوانهایم جابهجا میشوند.
*
دهانم طعم آب دریا میدهد. درد از وجودم بیرون کشیده میشود. خالی میشوم، که انگار هرگز دردی نبود. نوزاد را به آغوشم میگذارد.
ـ اینم دختر شما.
میخندد.
ـ باباش چشماش رنگیه؟
ـ نه.
ـ چشمای خودت هم که رنگی نیست، پس به کی رفته؟
نوزاد با چشمهای تیلهای طوسی و صورت سرخ لبانش را جمع میکند و به من نگاه میکند.
ـ امشب توی بخش بستری میشی، به پرستارها میگم بهت بگن چه جوری بهش شیر بدی.
به لبهای جمعشده و صورت سرخ و انگشتان کوچکش نگاه میکنم. اشکهایم روی صورتش میچکند. چشمان روشنش را باز میکند. ماه از لای درز پردههای چرک گرفته بیمارستان میدرخشد.
ــــــ
تنهایی ماه ـ داستان کوتاهی از: یاسمن ابراهیمی
مجله لاهیجان، شماره ۴۰، بهار ۱۴۰۰ خورشیدی