پنج شنبه, آذر ۱, ۱۴۰۳
مطالب ویژه

محسن بافکر لیالستانی از خودش می‌گوید

محسن بافکر لیالستانی از خودش می‌گوید؛ به مناسبت چاپ دو مجموعه جدید از اشعارش

مجله لاهیجان ـ مارال دارآفرین | هرچند در مراسم رونمایی از کتاب بیدمشکون شاخان حضور داشتم، پیشنهاد این گفت‌وگو که چند هفته بعد از آن مراسم انجام شد از سوی مدیرمسئول مجله مطرح شد. این پیشنهاد را پذیرفتم و در حد وسع و توانم انجامش دادم. نمی‌دانم این گفت‌وگو چقدر خوشایند خوانندگان مجله لاهیجان خواهد، اما خودم از انجام آن و صحبت با این شاعر باسابقه که با خوش‌خلقی و حوصله به پرسش‌های من پاسخ می‌داد بسیار لذت بردم و بسیار چیزها آموختم.


طبق معمول، گفت‌وگو را با این سوال کلیشه‌ای شروع کردم که خودتان را معرفی کنید و کمی از خودتان بگویید. « محسن بافكر ، متولد اول شهريور ماه سال ١٣٣٠ در روستای ليالستان از پدر و مادرى چایکار به دنیا آمدم و با همان چایکاری والدینم بزرگ شدم. سال‌های کودکی‌ام را با کودکان همسن در دنیای بازی‌های کودکانه و کار در کنار بزرگ‌ترها تجربه کردم و از همان زمان تلاش هم‌روستایی‌های عزیزم را به چشم دیدم. دوران ابتدایی‌ام را در همین لیاستان درس خواندم و بعد برای ادامه تحصیل به لاهیجان آمدم تا كلاس هاى اول و دوم متوسطه را بگذرانم. آن سال‌ها تردد بين لاهيجان و ليالستان آسان نبود و مجبور بودم هر روز در دو نوبت با دوچرخه اين مسير را طى كنم. قرار رفتن در موقعيت جدى، ذهن نوجوانى‌ام را انباشته از مسايل جديدى كرد، مسايلى كه در همين سال‌ها باعث جارى شدن كلمات بر زبانم شد. این كلمات از جنس غزل و شعر نو موزون بودند و سر از مجلات آن زمان درآودند و چاپ شدند. آن روزها برخلاف امروز که شاعران جوان برای شاعر شدن نیازی به مطالعه اشعار کلاسیک نمی‌بینند، حتماً باید دوره فشرده مطالعه دیوان شاعران بزرگ کلاسیک را می‌گذراندند و از مسائل اساسی شعر مثل وزن و قافیه و ردیف آشنا می‌شدند. آن زمان ـ متفاوت با امروز ـ کسی که وزن و قافیه‌اش می‌لنگید، در شاعری نیز می‌لنگید. با اتمام دبيرستان در رشته ادبى در سال ١٣٥٠ كه دیگر به زبان‌های گيلکی و فارسى انواع شعر غزل و شعر نو و دوبيتى می‌‌سرودم، براى ادامه در رشته تاريخ به دانشكده ادبى دانشگاه فردوسى مشهد رفتم و حدود شش سال آنجا ماندم. سال ١٣٥٨ مدرک ليسانسم را گرفتم، ازدواج کردم و متأهل شدم (یک دختر و یک پسر دارم). همان سال ۱۳۵۸ بود که ده قطعه منظومه را با عنوان در «متن پرتحرک تاریخ» چاپ و منتشر کردم که همه آن شعرها در فضای خاصی سروده شده بودند. پس از گذشت بیست‌ودو سال، سی‌وشش قطعه از اشعار سپیدم را این بار در مجموعه‌ای به نام «فواره‌ای به ارتفاع سالیانی که زیستم» چاپ کردم.» سوال بعدی‌ام به اولین قدم‌های او در شاعری اختصاص داشت، اینکه چگونه و چه زمانی قدم به این وادی گذاشت؟ گفت: «خب بعضى كودکان ازهمان ابتدا علاقه خاصى به ادبیات و شعر دارند و من هم یکی از همین دسته کودکان بودم. حتی همین امروز هم که به گذشته نگاه می‌کنم این تفاوت و ویژگی‌ام را نسبت به دیگر خواهران و برادرانم احساس می‌کنم. حتی صحبت‌هایم هم گویی موزون بود. این استعدادم را پرورش دادم. در کودکی، هر وقت شعری به ذهنم می‌رسید در حاشیه کتاب‌هایم می‌نوشتم. روزی دایی‌ام چشمش به حاشیه کتابم که شعری در آن نوشته بودم افتاد، زیرا ایشان بر درس‌خواندن من نظارت می‌کرد. آن لحظه از آنجا که شخصی جدی بود و با این ذهنیت که من وقتم را با این کارها هدر می‌دهم، برخورد قاطعی با من داشت. فکر می‌کنم این اولین شعری بود که نوشته بودم، هرچند ماجرا به سال‌ها قبل برمی‌گردد و از خود شعر چیزی در خاطرم نمانده است.» سپس اضافه کرد «همین دایی‌ام ـ که قبلاً در مصاحبه دیگری‌ گفته‌ام که انسان مهربانی است ـ حالا یکی از طرفداران شعر من است. آن زمان هم که با شاعر شدن من مخالفت کرد، از روی دلسوزی بود. نگران این بود که به درس من آسیب برسد و از تحصیل بازبمانم.»

صحبت‌مان به تأثیر و تأثرها رسید. پرسیدم شرایط زمانه و نیز آثار شاعران سرشناس قدیم و جدید چقدر بر کار شما تأثیر داشته است؟ «بدیهی است که شاعر از بیشتر مسائل اطرافش، چه سیاسی باشند و چه اجتماعی و عاطفی تأثیر می‌گیرد و من هم از این قاعده که گفتم مستثنی نیستم. این تأثیر حتماً و خواه‌ناخواه وجود دارد، اما بهتر است شاعر وسیع‌تر به جهان نگاه کند و دید یک‌سویه نداشته باشد. به جز این جنس از تأثیرها، الگوهایی هم برای هر شاعری وجود دارد و کسی که بگوید از کسی الگو نگرفته‌ام سخت در اشتباه است. خودم در جوانی بیشتر شعر بزرگانی مثل حافظ و سعدی و مولوی را می‌خواندم و بعد با کارهای نیما یوشیج آشنا شدم و به نوعی با آن‌ها زندگی کرد. سروده‌های شاملو را هم بسیار دوست دارم. از همه این نام‌ها چیزهای زیادی آموخته و ازشان تأثیر گرفته‌ام.» و نخستین شعرهای‌تان را در چه شرایطی منتشر کردید؟ «در گذشته، نشریات محدود به تهران بودند و معیارهایی بسیار سخت‌گیرانه هم برای پذیرش و چاپ شعرها داشتند. مثلاً شاعر باید چند شعر از اشعار حافظ و سعدی را خوب و درست می‌خواند! من ابتدا اشعار فارسی‌ام را به تهران می‌فرستادم، اما چند شعر از شعرهای محلی‌ام را به کانال رادیویی که در همین استان خودمان بود دادم. وجود همین رادیو، و اینکه شعرهایم در آن خوانده شد به من دلگرمی داد و برای ادامه راه تشویقم کرد.» اینجای گفت‌وگو از شاعر پرسیدم که خودش را در چه سبک و قالبی تعریف می‌کند؟ گفت: «من با غزل آغاز كردم، اما به سبک نيمایی و شعر سپید نیز نوشته‌ام و می‌نویسم.» مثل این شعر که برای نوه‌های دختری‌اش نوشته است:

چندان نداشت ذوق تماشا برای من

دنيا اگر كه دختركى چون رها نداشت

رستا اگر كه نبود كنار من و رها

این روزگار ارزش یک لحظه را نداشت

افسرده می‌شدم اگر این هر دو شوخ را

دلبند نازنینک من گیل‌آوا نداشت

از آنچه دیده‌اید که بر ما گذشته است

آینده کاش این‌همه را بر شما نداشت

 

و سرانجام رسیدیم به سخن آخر. شاعر گفت: «اول اینکه چند مجموعه شعر سپيد و اشعار محلى دارم كه اميدوار هستم سال آينده چاپ‌شان كنم. اما حرف اول و آخر من و امثال من درباره شعر است، که تنها خط و اثر است كه از ما می‌ماند و بس! اما جا دارد این را اضافه کنم که من تا با مسایلی در حوزه عاطفه و احساس درگیر نباشم دست به قلم نمی‌زنم. البته هنگامی که شعر نوشتن از این بابت برایم ضروری می‌شود در مورد شکل بیان بروز عاطفه و احساس، چندان سخت‌گیر نیستم و خودم را به قالب یا سبکی خاص محدود نمی‌کنم. شعرهایی به سبک شعر سپید گفته‌ام، اما گاهی هم به صورت غزل و همزمان با این‌ها، به زبان گیلکی نیز می‌سرایم. بنابراین می‌توان چنین استنباط کرد که شما به هیچ‌وجه با یک شاعر حرفه‌ای که به سبکی خاص مقید است سروکار ندارید. گاهی حتی با گذشت یک سال شعری در دفترم نوشته نمی‌شود. زیرا که من به مفهوم و معنا بسیار ـ تا حد وسواس ـ اهمیت می‌دهم.»

***

ایوون سر

 

یک دیقه آسمونه نیا بوده

تا قطره‌ای که ابرا جی وارونه

گالی پوشی خونه سراحی

-جیر بای

بازین خو دیلا جی

دوراوده ترسه یکدفاری بانو

و مثل یکته کبوترکی

ترس الوغه کونه فراموش

خو خونه منن وگردنه آروم

معنی:

چشمش بر آسمان نگران ماند لحظه‌ای

تا قطره‌ای که می‌چکد از ابر

آرام می‌گذرد

از روی شیروانی آشفته از تهاجم باد

اینک در آستانه ایوان

بانوی مضطرب

از چشم خود درنگ هراسش را

بخشید

به دسته‌ای پرنده سرگردان

و چون کبوتری که به ناگاه

از یاد برده بیم عقابی را

آرام سوی لانه خود برگشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *