پنج شنبه, آذر ۱, ۱۴۰۳
مطالب ویژه

شعر لاهیجان ـ نُه شاعر ـ زمستان ۱۳۹۸

شعر لاهیجان ـ نُه شاعر ـ زمستان ۱۳۹۸


شعر لاهیجان ـ مریم اسماعیل پور

 

۱

درمن دلی به وسعت تاریخ زنده است

آلوده ام

به فکرهایی که هنوز هم

در طول و عرض این خیابان های شعری‌ام

یک زخم خورده است

من…

آنچنان که فکر می کنی

جغرافیای ذهن جهان را نگشته ام

حتی…

کنار فلسفه ی تلخ زندگی

با منطق نگاه زمانم غریبه ام

درمن…

همیشه کشوری فریاد می کشد

دست مرا بگیر

من…

با تنی که تا به نیمه، نیمه مرده است

آغوش می شوم

در لابه لای غربتی که می رسد به گوش

چون کودکی که مادرش را ناز می کند

آغوش می شوم

شاید…

برای جای جای زخم های او

زخمی که تاکنون؛ دهانش باز مانده است.

*

۲

من

در هبوط واژه هایی که

سلول های مغزم را به بازی گرفته اند

آویزان مانده ام به تو

در تلاقی آدم و حوا

از من

چیزی از جنس خودم

جا مانده بر تن کلماتی که جا خشک کرده اند

بر رگه هایی از سرنوشتم

از تو

دنیایی بر پیشانی ام سنگینی می کند

که تنها مرز مشترکمان بود

باور کن

دست نیافتنی ترین جای جهان را

به جهانی پس دادی

که حتی یادش نخواست

به هوای تو برگردد

تویی که بر پیشانی ام سنگینی می کنی.

 


***

شعر لاهیجان ـ افسانه پورقلی

۱

مجال نمی دهد باران وقتی از خیس

وقتی از می رسد حرف به چشم

وقتی از ریخته کوه به سنگ

وقتی، وقت از مردن می گذرد به بهار

از نقطه تا سر سطر یک عطر در هوا به آغشته از تنت ـ توت ـ

افتاد از فراز شمع خیال پروانه! ـ سوخت

فریادزنان بر در؛ آااای دستانت رود

نیمی از من مرد نیم دیگرم مرده

کجا لمیده از آغوشت سر

که فریاد را از انتها فرو کرده در حلقوم؟

می شمارد تن آبله بسته ی روزها را

سنگ روی سنگ بند پشت بند

بنگ. بنگ

دستانت مشت گره کرده

ایستاده به اشاره ی از انگشت 

بنویس آ

می خوانیم آزاد نبود پرنده با کرمی در دهان

و جنگل در نقش نقاشی پسرک

دایره دایره از دور دور به زرد

رنگی مرده شاید در آسمان

خورشید نبود مگر به تداعی، زن؟

نگاه کن تنیده تار به حنجره

پنجره نبود مگر به  رهایی فریاد؟

تو زیپ دهان ات همیشه کشیده

کشیده روی لب…

لب هات اما بسته، بسته

انبار باروت در تیره های دمادم

آه تیره های دمادم چگونه فراموش می کنید خورشید را؟

 

*

۲

چند بهار سبز؟

چند پاییز درد؟

چند پیراهن چروک نشسته بر سینه ات؟

زیبا نبود برف

وقتی عابری سر در گریبان

قژ قژ قژ، می شمارد قدمهاش را 

آسمان که چشم نداشت ـ بگیرد دست زمین ـ

و من آنقدر دستم از نور دور که آفتاب لکه ننگی شد بر دامنم

هیچ روزنه ای به افق باز نیست

هیچ منظره ای شوق کودکانه ی پرواز را  خواب نمی بیند

تا چشم کار می کند، کار نمی کند کارگر

دیوانه ام می کند برف

زمستان که دموکراسی نمی فهمد

و عدالت فصل ها دست بر قضا

سیگار بهمنی می شود ماسیده روی لبها

تسبیح بزن

من از تسبیحات اربعه رانده شدم به پارکی پر از خواب های اجباری

صدای اذان، تشعشع لامپ سبز، گنبد طلا،

قار قور شکمی روی نیمکت

و هن هن خفه شده ی نفسی لای شمشادها

و شیلنگی که سبز نمی کند بخت های سپیدِ  پاشیده روی چمن ها را

من حافظه ام کل حافظ بود لای ادبیات کثیف

لای ناله های همنوا با اذان

قبل از آنکه در من تکثیر شوی،  راهت را بگیر

تاریخ همیشه از روی استکان های کمر باریک

و قهوه های قجری با مکث رد می شود

 

***

شعر لاهیجان ـ نسرین جعفری

۱

شروع دنیا

هر جا

هر جور

می شود، روی اتفاق هایی که مسیر را عوض می کند

حساب کرد

 

جوری که پای لبخند بی روح مونالیزا

برسد به دیوار لوور

 

کافه ها را با کافکا

به زن بودنش پناه می برد

اما خط فرق هایی که هر صبح جلوی آینه

باز می کند

می شود خط سیر رمانهای عاشقانه

 

وسواس قرینه گی نیست

که دردهایش را

صاف نگه می دارد

تمام تئوری ها می گویند

دیوارهای بالا نرفته

صاف زاییده می شوند

و او

عادت کرده بود

به چیزهایی که می ریزد تکیه نکند

فرقی هم نباید داشته باشد

دیوار برلین

یا رحم خودش

(زنجیر زجرهای ماهیانه اش را

به گردن انداخته

به یائسگی دردهایش

می اندیشد)

 

از کوچه های شعر اندود

پناه می برد به کنج آشپزخانه اش

به جای شعر

با ساطور و ماهیتابه

سرو کله می زند

فرومی رود در بیگ بنگ

در جستجوی دی ان ای مشترکش با پیاز

لایه های تودرتوی خودش را باز می کند

خیره به ظرف های شسته نشده

کف بالا می آورد

 

لعنت به

کتاب هایی که نمی تواند بخواند

لعنت به اسکار به نوبل

لعنت به کارهایی که عقبش افتادند

 

برای کسی که زندگیش

صرف زاییدن دردهایش می شود

بالا آمدن خورشید و

شکمش هیچ فرقی ندارند

 

*

۲

در من

دری هست

که هر روز رو به تو باز می شود

صدای قژ قژ لولایش را

در اولین ملاقات با تو شنیدم

درست لحظه ای که

برای اولین بار

پایت به من باز شد

بعد از آن

گاهی تصویری از تو به من می آید

گاهی شعری از من می رود.

 

در دوردست ترین آبادی من

رودخانه ای جاری ست

که به هیچ جای عمیقی می ریزد

و نارونی از رنگ های درهم

و تویی که زیر سایه اش

تصویرت در آب چند تکه می شود

و هر تکه اش کافی ست

بختکی شود روی دلم بیفتد

و یا دست کم

شعر شود، از من بجوشد

با پک های ممتد سیگاری

لای انگشتهایم،

یا عطر عبور زنی

از زیر پنجره اتاقم.

 

شبیه تر به تو اند

تمام کودکان سرزمین من

گویی هر کدام

تکه ای از تصویر شکسته تو را

دورترها از آب گرفته اند

هر روز خودم را مجاب می کنم

که چقدر به تو و موهای بلندت می آید

تمام شعرهایم

برای تو باشند

و هر جای دلم که دست می گذارم

بقعه ای، کلیسایی و یا مسجدی

به نامت ساخته باشند

و این که فقط تو باشی

به من بیایی

«من سرزمین مادری تو هستم» را

قدم بزنی

 

***

شعر لاهیجان ـ مسیح حسین نژاد

۱

خواب جای عجیبی‌ست

گند هم اگر بزند به سرتاپام

کسی جز خودش نمی‌فهمد

اما من

لاف می‌زنم

که خواب دیده‌ام

وقتی اتوبوس

از وسط خنده‌هایم داد می‌کشید

سفر از بیخ گوشم گذشت

و خوشبختی

لای جمعیت گم شد

بعد

من ماندم و تنهایی

که اگر نور هم از سوراخ کلید

به خلوت تاریکم بیاید سرزده

ترس برش می‌دارد حتمن

تنهایی مثل کنه

چسبیده است و ولم نمی‌کند

و تنها کسی که مدام

سر می زند به من

غمی‌ست

که از کودکی با هم بزرگ شدیم

 

اصلن

من اشتباه کردم که گذاشتم مادرم مرا پس بیندازد

باید همانجا می‌چسبیدم

به دیواره ی بی‌رحمش

و قضای هضم شده اش را می‌خوردم

یک عمر

حالا

پاهای پرانتزم

خنده دارد و کلی حرف

که عفونت کرده تا زیر زبانم

و آرزوهای تنبلم

چاق شده اند توی سرم

و سرم را

که مزه ی گوشت می‌دهد

خورده است زندگی

بس که ملامتم می‌کند لعنتی

 

اصلن

وقتی بخاطر هیچ

همه‌چیز از دست می‌رود

یعنی هیچ

خیلی بزرگ‌تر است

از همه چیز

 

زمستان ۹۴

*

۲

مرگ

وسط گله‌ي مورچه‌ها

بالا آمد از تنم

و آرزوهای بی‌آزارم را خورد

و چشم‌هایم را

تنها

دست نخورده باقی گذاشت

تا گندی که داشت

مي‌خورد زندگی

با چشم باز بشمرم:

يك – نیازی به تراشیدن صورتم نیست

دو – صبحانه را هروقت پیش بیاید می‌خورم

سه – حوصله‌ی بیرون رفتن ندارم

اصلن

 دارم طوری زندگی می‌كنم

كه حتا تويی که اندازه‌ی گاو هم نمی‌فهمیدی

شاخ درآورده‌ای

از تعجب

*

۳

شبی که یک دور

روی صفحه‌ی ساعت چرخیده

بی وقفه

گیج می‌کند

خواب‌های خسته‌ام را در صبحانه

پس فكر می‌کنم

هیچ وقت حقيقی نبودم

 

پنجره‌ی بسته را تا ته باز می‌کنم

هوای تازه

مثل سگی که می‌لرزد از سرما

می‌دود توی اتاق

انگار بی‌رحمانه بیرونش کرده باشم

از ریه‌ها

 

هرچه سنگ پرت می‌کنم

هیچ آسمانی نیست که بشکند

و این ابرهای ضخیم

بر زمینه‌ی آبی پهناور

چیزی نیست جز وسیله‌هایی اضافی

که جای مرا تنگ‌تر می‌کنند فقط

 

اصلن  هیچ امیدی ندارم

این خط‌های درهم نظمی بگیرند

با خیال‌های شلخته‌ام

همین خط‌هایی که پاک نمی‌شوند

از زیر چشم‌ها

و دور دهانم

 

***

شعر لاهیجان ـ محمد رمضانی

۱

هم‌خدمتی‌ام

 

حقیقتن

روزهای کثیفی بود

پوتین ها تمیز

من از فرمانده سر باز می‌زدم

فرمانده تفنگ را می‌دانست

فرمانده چرا نمی‌دانست

فرمانده با ژ۳ ژست می‌گرفت

 

چه روزهایی که سیگار حق کشیده‌شدن نداشت

چه روزهایی که زن حق چشیده‌شدن

چه روزهایی که با تفنگ نماز می‌خواندی

 

اما در ‌این‌ میان

پسری درمیان نماز شکسته ‌می‌خندید

پسری درمیان صدها تن دیگر

خشاب تفنگش را که به من نشان می‌داد متحیرانه می‌دیدم

که جای فشنگ پر از مهربانی بود

مژه‌هایش بسیار بلند

چشم‌هایش بسیار سیاه

همان که شاعران کلاسیک را به وجد می آورد

 

نه نامش یادم مانده، نه شماره‌اش

حالا کجاست؟

نمی‌دانم

مثل من از فرمانده متنفر بود؟

نمی‌دانم

هم‌خدمتی‌ام.

 

۲۱ خرداد ۹۳

*

۲

کودک فلسطینی

دست پلاستیکی عروسک

دوباره وصل می‌شود

گریه نکن.

*

۳

روی همین سطر

به زندگی مورچه‌ای سمج

که از این شعر بیرون نمی‌رفت

خاتمه‌ دادم.

*

۴

به زعم دیگران

اگرچه در پیله پوسیدم اما

شهد هر گُلی را چشیدم سمّی بود.

*

۵

و من دقیقن

همان کسی بودم

که تظاهر به نبودنش می‌کردم.

 

***

شعر لاهیجان ـ حسین طوافی

 

به سینه سرخی تنها در برف می ماند آنکه بر سینه ی بی قراری می کوبد و پشت حصارهای فراموش ناپدید می شود

 

تو سینه سرخ تنهای منی که سحرگاه از سحرِ جلال تو رنگ می گیرد و باران، قلب کورش را با تو تنظیم می  کند

 

تو سینه سرخ غمگین منی که از هزار فصلِ دورادور آمدی

تا روزگار نفرین افراها را بخوانی و بگویی ببین! از تو تنها همین کلمات مانده است، تا به راه خود بروی، بروی و کناره بگیری چون زورقی در دست های جباریت باد و این همه اندوه که چون برف ناگهانی در بهار ببارد، ببارد و به پلکی آب شود

 

برف بهار قلب من است، قلب روشن من است که از تناسب زیبایی فراتر می رود و شکلی تازه می سازد حتا تو اگر ندانی و نبینی و نخوانی و نخواهی

 

حتا تو اگر میوه های باد را از شاخه های تازه پیر من نچیده باشی و گذر گاه های پرهیاهو در سودای روزمر گی از گلوی تو سقوط کنند و نجوای بی   گاهِ من نباشند که اینسو به انتظار آن حدیث ناممکن نشستم تا شاعرم بخوانند

 

تو سینه سرخ مرده ی خواب های منی که در انجماد کلمات دفن می شوی و هیچ از تو جز قطره خونی نمی ماند

خونی که خیابان را سرخ می کند، مشبک موزاییک ها و میدانچه ها را

خونی که از قاب عکس ها می   گذرد، و به نقطه ای در غروب کائنات

بدل می شود

خونی که بند آمده از من و در کلمات راه می رود

 

تو شعر منی، بی‌ گاه و پر طپش

بر سینه ی بی قرار انجیر خفته در برف می  کوبی و دور می شوی

 

***

شعر لاهیجان ـ بهنام کمالی

۱

آن عارف سوئدی

(می گویند) بر پشت بام خانه اش

به زبانی پیچیده با فرشته ها سخن می گفت.

عجب!

و من، همین جا که نشسته ام

ور ور یکنواخت دیوها را می شنوم .

گاه، این تصویر غریب را

که شاید در زمان های دور تصویری آشنا بوده

می بینم:

حیاطی پر از برگ های مطرود

در هوایی به رنگِ دود،

رد پای جانوری ناشناس در گِل و لای باغچه،

نوشته هایی لاتین

بر تنه ی درختان بید مجنون

(احیانن راجع به مرگ)

ایوانی چوبی،

پنجره ای که در آن

زن یا مردی دیوانه

با چشمانی خیره،

با موهای تُنُک خاکستری و وِز،

گونه های استخوانی،

پوست کشیده

بر فکی درشت

با چروک هایی

بر گوشه ی لب هایی تیره و خشکیده،

چیزی نمی گوید.

رفتار کُند و حیوانیش

به روسپی هایی می ماند

که اشباع شده اند.

تنها چشمانش،

چشمانِ ساکنِ خیره اش که گویی مصنوعی اند

حقیقتی گزنده را

فاش می کنند.

آری،

این فقط یک تصویر حک شده در لوح حافظه است،

انعکاس احساسی باستانی در آینه،

خود من!

*

۲

نیکُلاس!

ستاره های دریایی را دیده ای؟

زیر پاهایت را

دیده ای؟

آن خاموشی ژرف را؟

نیکلاس!

جز رویای شوم

چه دیده ای؟

من خواب فقرا را دیده ام

که هیچ خوابی نمی دیدند

دریا را دیده ام آن روز

که هنوز نفرین نشده بود

من… نیکلاس را دیده ام

که هیچ کس او را نیکلاس نمی نامید…

 

***

شعر لاهیجان ـ محمد محمدی

۱

نام‌ات را در آغوش می‌گیرم

آغوشت نام می‌گیرد

اما کسی از او زاده نمی‌شود

عقیم می‌ماند عقیم

چون درختی که جوانه را تنها در خواب می‌بیند

آنهم

سال هاست از ترس این کابوس نمی‌خوابد.

 

اما من

از تو نمی‌نویسم

از تو نوشتن را درد دارم

شدید‌تر از

درد رحمی

که او را ترک کردی

*

۲

وقتی به کسی می‌گویی

بگو دوستت دارم

او را به کشتن می‌دهی

و خبر مرگت

او را شاد خواهد کرد!

*

۳

کمی‌از دستانت

دندانت

مقداری پوست

و اندکی از لبانت

دلتنگی نهادینه و نهفته

لای این کلمات

به خاطر توست

به خاری که فرو رفته‌ای در چشمانم

دست‌هایم

پوستم

و کمی‌از استخوانم

باور کردنی نیست

زندگی‌ام بسته به تو باشد!

 

***

شعر لاهیجان ـ یاسر مهدوی

۱

بوی بیابانِ سوخته می‌دهد تنت!

بوی بیابانِ سوخته را

چنگ می‌زند

چشمهایم به آسمان

چنگ می‌زند

باران به بوی بیابان!

خیس می‌شود خورشید؛

خشک می‌ماند باران!

*
۲

درخت‌ها نشانت می‌دهند؛

ابرها شانه می‌شوند؛

وقت گم شدنت

*

۳

چون مورچه‌ای رهاشده در جنگل،  

قلبت را می‌شنوم؛     تنها!

*

۴

رنگین‌کمانی می‌زند

به دنیایم

هلال آبی چشمهایت!

*

۵

دلشوره‌های دریا را    دریافتم؛      برهنه

در شن‌های برهنه


شعر لاهیجان ـ نُه شاعر ـ زمستان ۱۳۹۸ ـ به کوشش مهدی مهدوی ـ مجله ادبی زاویه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *