زندگی شاه اسماعیل صفوی در لاهیجان
روایتی از هفت سال اقامت شاه اسماعیل صفوی در لاهیجان؛ نقش پادشاهان بیهپیش در سیر تاریخ ایران ـ نویسنده: مرتضی میرحسینی
یک: در اواخر قرن نهم هجری، زمانی که ایران در هرجومرج و جنگهای بیپایان و بینتیجه گرفتار بود، یک پیشگو به حاکم آذربایجان گفت: «طولی نخواهد کشید که شخصی از گیلان ظهور خواهد کرد… و مذهب اثنیعشری را در ایران برقرار خواهد نمود و نظم و نظام را بر آن برخواهد گرداند». تا مدتی معلوم نشد که آن شخص کیست و چه کسی میتواند در این کشور چندپاره و آشوبزده نظم و امنیت و ثبات را برقرار کند. مدعیان یکی پس از دیگری آمدند و رفتند؛ برخی در جنگ به خاک افتادند، برخی دیگر شکست خوردند و مطیع آنکه قویتر بود شدند، و آنهایی هم که به پیروزی رسیدند کاری از پیش نبردند. تا اینکه جوانی به نام اسماعیل، طبق همان پیشبینی از گیلان بیرون زد و بعد از یک پیروزی در قفقاز و یک پیروزی در آذربایجان، در تبریز خود را پادشاه ایران خواند. پس از آن، رقبا و مدعیان دیگر را از سر راه خود برداشت و ایران را زیر سایهی یک دولت مقتدر دوباره متحد کرد.
دو: اما این اسماعیل که بود؟ وی یکی از آخرین بازماندگان خاندان صفوی محسوب میشد که رهبران فرقهای به همین نام بودند. جد بزرگ آنها شیخ صفیالدین اردبیلی، داماد و مرید شیخ زاهد گیلانی بود و به نوعی وارث طریقت وی نیز به شمار میرفت. به نوشته راجر سیوری در کتاب ایران عصر صفوی «پس از رسیدن شیخ صفی به رهبری طریقت زاهدیه، که از آن پس به نام او طریقت صفویه نامیده شد، دوران جدیدی از ترویج و پیشبرد فعالانه این طریقت شروع شد که چیزی را که قبلاً طریقتی صوفیانه و دارای اهمیت صرفاً محلی بود به نهضتی مذهبی تبدیل کرد که نفوذ آن در ایران، سوریه و آسیای صغیر گسترش یافت». اردبیل سکونتگاه اصلی این خاندان بود و آنها از زمان مغولها، خانوادهای مشهور و مورد احترام بودند. اما مداخلهی نسلهای بعدی این خاندان در بازیهای سیاسی زمانه بهای گزافی داشت و نتیجهای بهتر از مرگ در میدان نبرد برایشان به دنبال نیاورد. پدربزرگ و پدر و نیز برادر اسماعیل هر سه به قتل رسیدند و رهبری فرقه درنهایت به خود او رسید؛ آنهم زمانی که هنوز کودکی خردسال بود. از آنجا که جان اسماعیل هم در خطر بود و اردبیل دیگر اقامتگاهی امن و مطمئن محسوب نمیشد، برخی مریدان زندگی در گیلان را پیشنهاد کردند.
سه: گیلان جای امن و مناسبی به نظر میرسید، زیرا نواحی شرقی آن در قلمرو قدرت خاندان شیعه کیایی قرار داشت و آوازهی اقتدار آنها به گوش همه رسیده بود. پیش از آنکه جاسوسان دشمن از برنامه اسماعیل و مریدانش باخبر شوند، آنها راهی گیلان شدند و از مسیر کوههای تالش خودشان را به رشت رساندند. در این سفر حدود دویست نفر اسماعیل را همراهی میکردند و همگی قسم خورده بودند که برای حفظ جان رهبر خردسال خود از هیچ فداکاری دریغ نکنند. دربارهی انتخاب گیلان به عنوان مقصد، این واقعیت را هم باید در نظر داشت که فاصله میان اردبیل تا گیلان بسیار کوتاه بود و پیش از آن هم بسیاری از پیروان فرقه صفوی در این دیار زندگی میکردند. این پیروان گاهی در نامههای خود و گاهی هم در ملاقاتهای حضوری در اردبیل، از امنیت و شرایط مطلوب گیلان سخن میگفتند و اقتدار حکومت بیهپیش را مثالزدنی توصیف میکردند. آنها از میرزا علی، پادشاه کیایی نام میبردند و همیشه ویژگیهای ستودنی او را متذکر میشدند.
چهار: اسماعیل و همراهانش مدتی در رشت اقامت کردند و پیش از حرکت به سوی بیهپیش، بار دیگر خطرات احتمالی و انتخابهای دیگر پیش روی خود را سنجیدند. امیر اسحاق حاکم رشت در پذیرایی و تکریم مهمانان کوتاهی نمیکرد و کم نمیگذاشت، اما میگفت که از قدرت کافی برای حفظ جان اسماعیل و تضمین امنیت همراهان او برخوردار نیست و قدرت مقابله با خطری که اسماعیل را تهدید میکند ندارد. برخی خاندانهای بانفوذ در نواحی غربی گیلان، از مدتها قبل با دشمنان اسماعیل مراوده و تجارت داشتند و این احتمال دور از ذهن نبود که آنها اسماعیل را به دشمنانش تحویل دهند. همچنین خبر ورود این جمع دویست نفره خیلی زود از مرزهای گیلان گذشت و در اطراف منتشر شد؛ اینکه آخرین وارث خاندان صفوی به گیلان پناه برده است و در رشت اقامت دارد.
پنج: اسماعیل و همراهانش حدود یک ماه در رشت ماندند. در این مدت، صوفی بزرگ شهر مشهور به نجمالدین مسعود به اسماعیل نزدیک شد و به جمع یاران خاص وی راه یافت. وی مردی دانشمند و دنیادیده بود که به شغل زرگری اشتغال داشت. همان روزها انگشتری خاص به اسماعیل هدیه کرد و به او گفت که «این انگشتر نشان پادشاهی تو خواهد بود»؛ سخنی که در آن زمان بسیار عجیب و دور از ذهن به نظر میرسید، اما بعدها درستی آن اثبات شد. نجمالدین مسعود هر روز به ملاقات اسماعیل میرفت و با او دربارهی مسائل مختلف حرف میزد و ذهن کودک را نسبت به آنچه در جهان میگذشت آگاه میکرد. آموزههای نجمالدین مسعود با تعالیم فرقهی صفوی تفاوتهای زیادی داشت و از اینرو میان او و مریدان برجسته اسماعیل اختلاف افتاد و حتی خصومتی پنهان میان آنها شکل گرفت. این مریدان سعی میکردند اسماعیل را از نجمالدین مسعود دور کنند، اما اسماعیل به او علاقهی زیادی پیدا کرده بود و مدام برایش دلتنگی میکرد. نجمالدین مسعود هم صادقانه اسماعیل را دوست داشت و مصمم به همراهی با او شده بود. او تردیدهای اسماعیل برای حرکت به سوی لاهیجان را برطرف کرد و گفت که اکنون در جهان جایی امنتر و مطمئنتر از قلمرو خاندان کیایی وجود ندارد و خطر به مرزهای بیهپیش راه نمییابد.
شش: همان زمان که نجمالدین مسعود، اسماعیل و همراهانش را برای حرکت به سوی لاهیجان آماده میکرد، سفیری از طرف میرزا علی پادشاه بیهپیش به رشت رسید. میرزا علی از اسماعیل و مریدانش دعوت کرد که هرچه زودتر خودشان را به لاهیجان برسانند و بیش از این در رشت نمانند؛ زیرا خبرهایی از نزدیک بودن خطر به گوش میرسید و رشت دیگر جای امنی برای اقامت آنها محسوب نمیشد. امیر اسحاق، حاکم رشت از این پیشنهاد میرزا علی خوشحال شد. میان این دو، یعنی میرزا علی و امیر اسحاق روابط گرم و دوستانهای برقرار بود و آنها از قدیم به یکدیگر اعتماد و اطمینان داشتند. بعد از سخنان سفیر، مریدان خاص اسماعیل جلسهای برگزار و تصمیم حرکت به سوی لاهیجان را قطعی و نهایی کردند. گویا در این جلسه نجمالدین مسعود و امیر اسحاق و سفیر میرزا علی هرکدام از مزایای اقامت در لاهیجان و خطرات ماندن در رشت سخن گفتند و آخرین تردیدهای اسماعیل و پیروان او را رفع کردند.
هفت: میرزا علی، بزرگِ خاندان کیایی و فرمانروای سراسر بیهپیش بود. وی را برجستهترین شخصیت گیلان در آن دورهی تاریخی میشناختند و همه، حتی دشمنانش به وی احترام میگذاشتند. او از سالها قبل با برخی پیروان فرقهی صفوی دوستی به هم زده بود و بسیاری از آنها را از نزدیک میشناخت. البته میان باورهای دینی میرزا علی با آموزههای طریقت صفوی تفاوتهایی وجود داشت، اما از آنجا که او نسبت به همهی شیعیان تسامح زیادی نشان میداد، این تفاوتها مشکلی جدی به شمار نمیرفت. او ـ نسبت به معیارهای آن روزگار ـ آنقدر آزادمنش و آسانگیر بود که برخی از مردم لاهیجان میگفتند میرزا علی همزمان به چند دین اعتقاد دارد. به هر رو، او خبر حرکت اسماعیل و همراهانش را که شنید، خودش برای استقبال از مهمانان از لاهیجان بیرون زد. گویا نزدیک جایی که اکنون لولمان خوانده میشود با پناهندگان مواجه شد و به آنان خوشامد گفت. همانجا به آنها قول داد که از این پس در امنیت خواهند بود و دیگر دست دشمنان به آنها نخواهد رسید.
هشت: میرزا علی به اسماعیل مثل یکی از فرزندان خود محبت میکرد و همیشه مراقب او بود. هنگامی که بعد از نماز جماعت به روی منبر میرفت و برای مردم سخن میگفت، اسماعیل را روی پاهای خود مینشاند. روایت شده است که اسماعیل هر وقت روی پاهای میرزا علی مینشست با ریشهای نرم و بلند او بازی میکرد. همچنین مشهور است که گاهی زبان میرزا علی میگرفت و او با لکنت سخن میگفت؛ در این مواقع اسماعیل به او میخندید. روایت دیگری هم هست که اسماعیل برای تمرین تیراندازی و استفاده از تیر و کمان، حیوانات مردم را هدف میگرفت و زخمی میکرد یا میکشت. میرزا علی دستور داده بود که در چنین مواقعی کسی به پسرک کاری نداشته باشد و او را تنبیه نکند. خودش هربار بعد از اطلاع از ماجرا به سراغ صاحب حیوان میرفت و با پرداخت پول و جبران خسارت، رضایت وی را کسب میکرد.
نه: به جز نجمالدین مسعود که همراه اسماعیل از رشت به لاهیجان آمد و همین جا مقیم شد، شخص برجسته دیگری هم به جمع حلقه نزدیکان وی راه یافت: شمسالدین لاهیجی. وی به اسماعیل قرآن و شعر فارسی آموخت و پسرک را برخی دیگر از آموزههای تشیع آشنا کرد. شمسالدین متعلق به یکی از خاندانهای قدیمی لاهیجان بود و برخی از اجداد وی علمای بزرگ زمان خودشان محسوب میشدند. خودش نیز دانشمندی سرشناس بود و بر اکثر علوم آن روزگار تسلط داشت. او و نجمالدین مسعود دو نفریاند که در آن دوره بیشترین تأثیر را بر ذهن اسماعیل گذاشتند. البته پیروان خاص فرقهی صفوی هم همهجا همراه و در کنار اسماعیل بودند و آنها هم هر کدام به سهم خود در پرورش افکار وی نقش داشتند. از اینرو شخصیت و جهانبینی اسماعیل در سایهی دو جریان فکری شکل گرفت: یکی آموزههای طریقت صفوی که از اجدادش وی به جای مانده بود و مریدان خاص به وی منتقل میکردند، و دیگری هم فهم رایج علمای شیعه مقیم گیلان از جهان و مسائل آن که اسماعیل از طریق تعالیم نجمالدین مسعود و شمسالدین به آنان آشنا شد. بعدها که اسماعیل قیام کرد و پادشاهی ایران را به چنگ آورد، نشانههای هر دو گرایش در حکومت وی به خوبی مشهود بود.
ده: دو سه هفته از ورود اسماعیل و همراهانش به لاهیجان نمیگذشت که او به سختی بیمار شد و به بستر افتاد. چند طبیب را بر بالین وی حاضر کردند اما هیچکدام از آنها دانش تشخیص بیماری و توان مداوای بیمار را نداشت. حتی یکی از آنها به میرزا علی گفت که این کودک از این بیماری نجات نمییابد و مرگ او حتمی و اجتنابناپذیر است. اما میرزا علی وا نداد و ناامید نشد. سرانجام دست به دامن حکیمی مشهور به مولانا نعمةالله شدند و از این مرد مرموز و عجیب برای نجات اسماعیل کمک خواستند. نمیدانیم که آیا واقعاً این مرد اسماعیل را درمان کرد یا اینکه دورهی بیماری خود به خود به پایان رسید، اما هرچه که بود حال اسماعیل رفتهرفته بهبود یافت و از مدتی بعد، دوباره به زندگی عادی برگشت. البته نشانههای بیماری تا چند ماه بعد در او دیده میشد، اما خطر اصلی برطرف شده بود. این مولانا نعمةالله که بود؟ متأسفانه در روایتهای تاریخی به جای مانده از آن دوره چیزی وجود ندارد که اطلاعات بیشتری به ما عرضه و موضوع را برایمان روشن کند.
یازده: از همان روز نخست ورود اسماعیل و همراهانش به لاهیجان، شایعاتی دربارهی این مهمانان مهم در شهر رواج یافت. مسافران و بازرگانانی هم که به بیهپیش سفر میکردند این شایعات را میشنیدند و از آنچه در قلمرو پادشاهی کیایی میگذشت بیخبر نبودند. بیشتر مردم لاهیجان و سراسر بیهپیش تا پیش از آن به آنچه خارج از محدودهی جغرافیایی خودشان میگذشت توجهی نداشتند. برخی اخبار بیرون، مثل جنگهای خونین ترکمانها در آذربایجان و سیطرهی ناامنی و وحشت در گوشه و کنار ایران به گوش آنها میرسید، اما برایشان همهی این حوادث و هیاهوها چیزی ناملموس و درکناشدنی بود. جنگ و وحشت فرسنگها از خانههایشان دور بود و دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. اما با ورود مهمانان، این حرف دهان به دهان نقل میشد که حوادث جهان بیرون به درون شهر ما هم راه یافته است و باید منتظر حوادث بزرگی باشیم. شنیده بودند که دشمنان اسماعیل شهر به شهر و خانه به خانه، او را جستجو میکنند و با لشکری بزرگ عزم حمله به بیهپیش را در سر دارند؛ و کسانی را که به وی پناه دادهاند با زجر و شکنجه میکشند.
دوازده: رستم بیگ، پادشاه ترکمانها بود و بر بخشهای وسیعی از شمال غربی و غرب ایران حکومت میکرد. او خاندان صفوی را دشمن خطرناک خود میپنداشت و از هیچ کوششی برای شکار آخرین بازماندگان این خاندان کوتاهی نمیکرد. سربازان او برادر بزرگتر اسماعیل را که علی نام داشت کشته بودند و برای خود او نیز چنین خیالی در سر داشتند. رستم بیگ به واسطهی جاسوسها و خبرچینهایش، گزارشهایی از حضور اسماعیل در گیلان دریافت میکرد، اما بیشتر آنچه به گوش او میرسید از شایعات بیپایه و سخنان عوامانهی مردم ناآگاه فراتر نمیرفت. مردم بیهپیش بهویژه لاهیجانیها در برخورد و گفتوگو با غریبهها طوری رفتار میکردند که انگار از حضور اسماعیل چیزی نشنیدهاند و علاقهای به گفتوگوهای طولانی با کسانی که دربارهی آخرین وارث خاندان صفوی پرسوجو میکردند نشان نمیدادند. شاید به حال پسرک خردسال دلسوزی میکردند، شاید حرمت مهمانان میرزا علی را پاس میداشتند و یا شاید انتهای شوم ماجرا، یعنی حملهی رستم بیگ به گیلان و شروع جنگی خانمانسوز و ویرانگر را پیشبینی میکردند. علت و انگیزه هر چه که بود، خبری از مردم بیهپیش درز نمیکرد و بیشتر مزدوران و خبرفروشان دست خالی از گیلان میرفتند. کار به جایی رسیده بود که رستم بیگ و مردان دولت او از یافتن اسماعیل در گیلان ناامید شده بودند و بیشتر جاسوسان را بدون مژدگانی و انعام از دربار بیرون میکردند. تا اینکه اتفاقی افتاد و رستم بیگ مطمئن شد که اسماعیل در لاهیجان است.
سیزده: روزی یکی از جاسوسان رستم بیگ در لباس یکی از پیروان طریقت صفوی به لاهیجان آمد و از مردم شهر، محل سکونت اسماعیل و مریدان خاص او را پرسوجو کرد. تلاشهای او تا چند روز بینتیجه ماند و هیچکس نشانهی دقیق و درستی از صفویان به او نداد. تا اینکه برحسب اتفاق با یکی از روستاییان آن حوالی مواجه شد که ـ نمیدانیم چگونه، اما ـ از محل زندگی اسماعیل باخبر بود. جاسوس پس از گفتوگویی طولانی با «گیلک صادق سادهلوح» هر اطلاعاتی را که نیاز داشت کسب کرد و از سکونتگاه اسماعیل، از شمار مریدان ساکن در لاهیجان، از ملاقاتهای پیاپی و همیشگی بزرگان شهر و مهمانان و از رفتوآمد پنهان و آشکار پیروان خاندان صفوی باخبر شد. او همهی آنچه را که دیده و شنیده بود در نامهای مفصل نوشت و آن را به چند واسطه به دست خود رستم بیگ رساند.
چهارده: رستم بیگ بعد از اطمینان از حضور اسماعیل در لاهیجان، مردان دولت خود را به مشورت و رایزنی فراخواند. هم به شکار اسماعیل میاندیشید و هم از قدرت و نفوذ خاندان کیایی در بیهپیش آگاه بود؛ و هم نگران هزینههای جانی و مالی لشکرکشی احتمالی به گیلان بود. خلاصه اینکه هم نمیخواست اسماعیل را رها کند و هم از جنگآزمایی با فرمانروای لاهیجان میهراسید. تازه رستم بیگ در میان خود ترکمانها و اقوام نزدیکش، چند رقیب جدی داشت که منتظر یک اشتباهش بودند تا او را از قدرت به زیر بکشند و خودشان جای او را بگیرند. از اینرو حمله به گیلان و پذیرش چنین مخاطرهای، گزینه و انتخاب اول او نبود و تا زمانی که مجبور نمیشد به آن دست نمیزد. پادشاه ترکمان مشاوران خود را مخاطب قرار داد و پرسید که بهترین و کم هزینهترین راه برای رسیدن به اسماعیل چیست؟ کسی در آن جمع پیشنهادی نداشت، جز یک نفر از سرکردگان سپاه. او گفت که پادشاه لاهیجان را با رشوه و تهدید نمیتوانیم به کاری وادار کنیم و او مردی نیست که مهمانان خود را به ما تحویل دهد؛ به نظر من نامهای برای وی بنویس و در آن از رابطه خویشاوندی خودت با اسماعیل یاد کن؛ بگو که اسماعیل از طرف مادرش قوم و خویش تو محسوب میشود؛ بگو که در مرگ برادرش علی نقشی نداشتی و اکنون میخواهی اسماعیل و برادر کوچکترش ابراهیم را به فرزندی بپذیری و از آنها مراقبت کنی.
پانزده: رستم بیگ از این پیشنهاد خوشش آمد و نامهای با همین محتوا تنظیم کرد و به یکی از مردان مورد اعتماد خود سپرد. فرستاده رستم بیگ خودش را به لاهیجان رساند و نامه را به میرزا علی داد. میرزا علی با خوشرویی این فرستاده را پذیرفت و بعد از خواندن نامه به او گفت که من از بودن یا نبودن اسماعیل در لاهیجان اطلاعی ندارم و نمیدانم که او در این شهر یا جای دیگری از بیهپیش هست یا نیست؛ اما به احترام پادشاهت در این باره تحقیق میکنم و خبرش را به تو میدهم؛ تو چند روز مهمان ما باش و همینجا استراحت کن، و به من فرصت بده تا موضوع را بررسی کنم. میرزا علی بعد از ملاقات با سفیر رستم بیگ، مشاوران خودش و نیز مریدان خاص اسماعیل را فراخواند و آنچه را که روی داده بود با آنها در میان گذاشت. همه یکصدا معتقد بودند که ادعاهای رستم بیگ دروغ است و او با تظاهر به دلسوزی، به چیزی جز کشتن اسماعیل و همراهانش فکر نمیکند. میرزا علی چند روز بعد سفیر را بار دیگر به حضور پذیرفت و به او گفت که اسماعیل در گیلان نیست و فقط گاهی برخی از پیروان طریقت صفوی برای مدت کوتاهی به اینجا میآیند. هچنین نامهای برای رستم بیگ نوشت و به او اطمینان داد که من دشمنانت را در قلمرو خودم پناه نمیدهم و کاری به مسائل داخلی شما ندارم.
شانزده: رستم بیگ بعد از صحبت با سفیر خود و خواندن نامه میرزا علی، باور کرد که اسماعیل در قلمرو کیاییها نیست و آن خبرهایی که به او رساندهاند کذب و بیاساس بوده است. خواننده عزیز این نکته را در ذهن داشته باشد که رستم بیگ در آن سالها در وضعیت سیاسی بدی قرار داشت و نسبت به همه چیز و همه کس بدگمان بود؛ از اینرو پیش خود خیال کرد که شاید شایعه حضور اسماعیل در لاهیجان، بخشی از نقشه رقیبانش باشد برای پرت کردن حواس او از مسائل داخلی دولت ترکمان؛ و توطئهای است برای برافروختن آتش جنگ میان او و میرزا علی. پس پادشاه ترکمان از تلاش برای یافتن اسماعیل در گیلان دست کشید و خطر، دستکم برای مدتی از آخرین وارث خاندان صفوی دور شد. چهار سال بعدی بدون دردسر و حادثهای قابل ذکر گذشت. ابراهیم برادر کوچکتر اسماعیل دلتنگ مادرشان شده بود و مدام از بازگشت به اردبیل سخن میگفت. مادرشان، که قوم خویش رستم بیگ هم محسوب میشد، در اردبیل مانده بود و چند سالی میشد که آنها یکدیگر را ندیده بودند. اسماعیل سعی کرد تا برادرش را از بازگشت منصرف کند، اما فایدهای نداشت. از میرزا علی کمک خواست، و میرزا هم رفتن یا ماندن ابراهیم را به استخاره واگذار کرد. چون پاسخ استخاره خوب بود، ابراهیم بار سفر بست و به همراه چند نفر از معتمدترین پیروان فرقه صفوی از بیهپیش بیرون زد.
هفده: ابراهیم چند ماه بیآنکه کسی از حضورش آگاه شود در کنار مادر زندگی کرد، اما سرانجام لو رفت و خبر به پادشاه ترکمان رسید. بعد از تحقیق بیشتر برای رستم بیگ معلوم شد که اسماعیل و مریدان خاص خاندان صفوی در لاهیجان زندگی میکنند و پادشاه کیایی در تمام این مدت آنها را پناه داده است. رستم بیگ نامهای برای میرزا علی نوشت و این بار با لحنی تهدیدآمیز، اسماعیل و همراهانش را مطالبه کرد. گفت که اگر آنها را به من ندهی، صلح میان ما به پایان میرسد؛ سپاهی بزرگ و پرشمار به گیلان میفرستم و قسم میخورم که شهرت لاهیجان را ویران کنم و حتی یک درخت هم در قلمرو تو باقی نگذارم؛ اگر انتخاب تو جنگ نیست، پس اسماعیل و پیروانش را بُکش و اگر نمیخواهی دستت به خونشان آلوده شود، آنها را به من بده. میرزا علی پس ازخواندن نامهی تهدیدآمیز رستم بیگ، آن را به نزدیکان و مشاورانش نشان داد. اینجا میان آنها اختلاف افتاد؛ برخی میگفتند که برای پرهیز از جنگ و خونریزی اسماعیل را به رستم بیگ بدهیم و برخی دیگر این کار را ننگ و نادرست میدانستند و تهدید رستم بیگ را هم پوچ و توخالی میدیدند.
هجده: میرزا علی مصمم به حفظ اسماعیل، به فرستادگان رستم بیگ گفت که چند روز به من مهلت بدهید تا دربارهی بودن یا نبودن اسماعیل و مریدانش تحقیق کنم. سپس اسماعیل را به مکان امنی بُرد و او را مخفی کرد. ابتدا به اسماعیل و مریدان خاص او چیزی نگفت، اما آنها از طریقی دیگر از ماجرا مطلع شدند. میرزا علی که نگرانی آنها را احساس میکرد گفت که من در نخستین دیدارمان قسم خوردم که تا زمانی که در قلمرو من باشید در امان خواهید بود؛ و اکنون نیز جای ترس و نگرانی نیست. چند روز بعد میرزا علی به فرستادگان رستم بیگ گفت که من سراسر بیهپیش را خانه به خانه جستجو کردم و کسانی را که شما ادعا میکنید اینجا مقیم شدهاند جایی نیافتم. او حتی دست روی قرآن گذاشت و قسم خورد که اکنون پای اسماعیل بر خاک گیلان نیست. گویا پسرک را در زنبیلی گذاشته و او را از درخت بزرگی آویزان کرده بود؛ و از اینرو قسم او قسم دروغ محسوب نمیشد. ترکمانها که نمایش میرزا علی را باور کرده بودند، بدون اسماعیل به آذربایجان برگشتند.
نوزده: میرزا علی برادری داشت به نام حسن که به نوعی نفر دوم حکومت بیهپیش به شمار میرفت و از قدرت و نفوذ زیادی در شرق گیلان برخوردار بود و دوستان زیادی هم در غرب گیلان داشت. او از اقامت اسماعیل در لاهیجان خرسند نبود و از اینکه نگهداری از وی، کار را به جنگی خانمانسوز بکشاند میترسید. اما میرزا علی تصمیم خود را گرفته بود و میخواست اسماعیل را تا زمانی که لازم باشد پیش خود نگه دارد؛ حتی اگر بهای این تصمیم شروع جنگی خونین میبود. نویسندهی کتاب «جواهر الاخبار» میگوید: «کارکیا میرزا علی خرابی گیلان را به خود قرار داد و اسماعیل را نداد». میرزا علی چندبار در جمعهای خصوصی گفته بود که این پسر، یعنی اسماعیل آینده روشنی دارد و در سرنوشت او چنین فرض شده است که کاری بزرگ را به انجام میرساند. در عمل معلوم شد که رستم بیگ مرد اردوکشی به گیلان و حمله به لاهیجان نیست و تهدیدهای او نه از قدرت و شجاعت، که از روی عجز و درماندگی بوده است. دو سه بار دیگر برای میرزا علی نامه نوشت و گاهی با تهدید و گاهی با خواهش، اسماعیل را مطالبه کرد. سرانجام ناامید از بازگرداندن اسماعیل، از فرستادن سفیر و نوشتن نامه دست کشید و ذهن خود را روی مشکلات فراوان دولتش متمرکز کرد. ستارهی اقبال او و پادشاهی ترکمان رو به خاموشی بود و نزاع جانشینی و سهمخواهی و قدرتطلبی، بر وخامت اوضاع میافزود و بحرانها را بیشتر و پیچیدهتر میکرد.
بیست: اسماعیل در لاهیجان ماند و زیر سایهی قدرت پادشاهی بیهپیش از خطراتی که جانش را تهدید میکردند به سلامت عبور کرد. نزدیک به هفت سال در لاهیجان زندگی کرد و زمانی که سیزده یا چهارده ساله بود قدم به حوادث زمانه گذاشت و مدعی تاج و تخت پادشاهی ایران شد (سال ۹۰۶ هجری). ایران در آن مقطع از تاریخ خود، دولت مقتدری نداشت و هر گوشهی این سرزمین پهناور در پنجهی قدرت یک خاندان بانفوذ یا یک جنگسالار نیرومند بود. من در فصل بیستم کتاب «سی قرن و سی حادثه» ماجرای قدرتیابی اسماعیل صفوی و جنگهای او با وارثان رستم بیگ و فتوحات او را که به تشکیل پادشاهی صفوی منتهی شد روایت کردهام و به علاقهمندان به ادامهی وقایع، مطالعهی آن کتاب را پیشنهاد میکنم. در پایان به این نکته هم اشاره کنم که چند نفر از گیلانیها همراه با اسماعیل رفتند و وی را در کسب قدرت و تصاحب تاج پادشاهی ایران همراهی کردند. از میان آنها، دو تن از همه مهمتر بودند: یکی نجمالدین مسعود که بعدها در دورهای نایب شاه اسماعیل در پادشاهی و به ستون دولت نوپای صفوی تبدیل شد، دیگری شمسالدین لاهیجی که مدتی مقام صدر، یعنی بالاترین مقام دینی را به عهده گرفت. اما میرزا علی در لاهیجان ماند و زندگی زاهدانهی خود را پی گرفت و همین جا از دنیا رفت. بعدها مورخان به این نامها بیاعتنا ماندند و چنان که شایسته بود به نقششان در تولد و تداوم دولت صفوی نپرداختند. روایت من نیز، چیزی جز معرفی مختصر آنها نبود.