داستان کوتاه: رودربایستی
داستان کوتاه: رودربایستی
حس میکنم تمام بدنم خشک و منقبض است. چشمانم را میبندم. چند نفس عمیق میکشم و تمام نیرویم را جمع میکنم تا به محض دیدنش حرفم را بزنم.
نویسنده: عادله صمیمی
جلو آئینهام. به خودم نگاه میکنم؛ به لباس سادهای که پوشیدهام و به صورت و چشمان بیحالتم. با اکراه کمی ضد آفتاب به پوستم میزنم و خوب پخشش میکنم. کسی شانهام را تکان میدهد. «کجایی رویا؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟»
برمیگردم.
ـ جانم مامان چی شده؟
خوب وراندازم میکند.
ـ داری میری مجلس ترحیم؟
ـ نه، چطور؟
ـ آخه سراپا مشکی پوشیدی، حالتم که گرفتهست.
به اجبار میخندم. میخواهم همه چیز طبیعی جلوه کند و مامان با آن قلب مریضش دلشوره نگیرد. میبوسمش.
ـ نه قربونت برم. چیزی نیست. همه جا امن و امانه، منم خوبم.
ـ آخه…!
ـ دیگه آخه و اما نداره. منم دیرم شده… خداحافظ!
کیف خالخالدار سرمهایام را بر میدارم و عین برق میپرم توی حیاط. دلم سر جایش بند نمیشود و مرتب میکوبد به در و دیوار قفسه سینهام. پلک چشم چپم بیاختیار میپرد. خدای من دلهره گرفتهام؟ چرا؟ من که چند روز است در حال تمرینم. برای مامان هزار دروغ و دغل بافتم و خانه ماندم و با خودم، با من کمرو و خجالتیام گلاویز شدم و کلنجار رفتم. خودم را دعوا کردم، ناسزا گفتم که این بار کم نیاورم و اگر دیدمش دست و پایم را گم نکنم. سفت روبرویش بایستم و حرفم را بزنم که نمیخواهمش، دوستش ندارم، که به دردش نمیخورم، که به درد هم نمیخوریم، که مدتیست درخواستهای مکرر و بیمنطقش برای ازدواج مزاحم روال عادی زندگیام شده. کاش بتوانم، کاش این خجالت لعنتی که چون کَنه بر سر و رویم نشسته و مزاحهمم شده، دست از سرم بردارد و رهایم کند.
*
توی ادارهام. داخل اتاقم و پشت میزم. دستههای صندلی را محکم چسبیدهام و بیمحابا فشار میدهم. هر لحظه ممکن است در اتاق را باز کند و لابد مثل همیشه بعد از سلام و صبح بخیر، سوال تکراریاش را تکرار کند. حس میکنم تمام بدنم خشک و منقبض است. چشمانم را میبندم. چند نفس عمیق میکشم و تمام نیرویم را جمع میکنم تا به محض دیدنش حرفم را بزنم.
در باز میشود.
لیلاست.
ـ خبر داری پناهی تصادف کرده؟