همه چیزمان شبیه به هم است ؛ بحثی در تفکر تاریخی
همه ما این ضربالمثل عامیانه را شنیدهایم که «از شتر پرسیدند چرا گردن تو اینقدر کج است؟ و شتر پاسخ داد: کجای بدن من راست است که کج بودن گردنم برایتان عجیب باشد؟» همچنین با این عبارت شایع میان ما که «همه چیزمان به همه چیزمان میآید» هم آشنا هستیم. بحثی در تفکر تاریخی هست که اگر بخواهیم آن را به زبان ساده بیان کنیم چنین میشود: اول اینکه همه آنچه ما میکنیم تابعی از شرایط زمان ماست و به عبارت دیگر کارهای ما متناسب با اقتضائات زمانه رخ میدهد. دوم هم اینکه همین افعال به شکلگیری دین، هنر، اقتصاد، علم و … میانجامد و اینها همه باهم چیزی را میسازد که تمدن نامیده میشود. نتیجه طبیعی و منطقی این بحث تفکر تاریخی این است که در یک مجموعه (حالا این مجموعه میتواند کشور، جامعه، یا هر چیز دیگری باشد) همه اجزا متناسب باهم عمل میکنند. مثلاً نمیشود در کشوری علم در سطحی بالا و دانشگاههای آن بالنده و پررونق باشد، اما اقتصاد آن ضعیف و مردم آن فقیر باشند؛ یا نمیشود که یک کشور نظام اداری کارآمدی داشته باشد، اما دادگاههای آن بد و نادرست عمل کنند؛ یا هنرمندان فرهیخته زیادی داشته باشد، اما فرهنگ عمومی آن پایین باشد؛ یا رسانههای سالمی در آن فعال باشند، اما خود جامعه در فساد فرورفته باشد. خلاصه اینکه در چارچوب تفکر تاریخی همه چیز یک جامعه کم و بیش شبیه به هم و در تناسب باهم کار میکنند، و پیوندی که میان اجزا و نهادهای جامعه وجود دارد عمیقتر و محکمتر از آن است که بشود عملکرد آنها را از هم مجزا و درباره هرکدام جدا از دیگران قضاوت کرد. خوب که دقت کنیم میبینیم که تجربیات فردی و اجتماعی ما نیز این بحث از مجموعه بحثهای تفکر تاریخی را تایید میکند؛ حتی اگر به وضعیت کشورهای به اصطلاح پیشرفته یا عقبمانده جهان امروز هم که نگاه کنیم، به همین نتیجه میرسیم. شاید در چند کشور خاص، بتوانیم برخی مثالهای نقض برای این قاعده کلی پیدا کنیم، اما درستی این قاعده انکارشدنی نیست.