دوشنبه, خرداد ۱۲, ۱۴۰۴
مطالب عمومی

برای سحر، یا « برای او»

مجله لاهیجان ـ یاسمن ابراهیمی

از چه بنویسم؟ از اینکه سال‌ها رفته‌ای از اینکه مدت‌هاست ندیدمت؟

سحر، می‌توانم از آدم‌هایی حرف بزنم که تو هیچ‌وقت آن‌ها را ندیده‌ای، از خیابان‌ها یا کوچه‌هایی که بارها با هم از آنجا رد شدیم… از سر کار که برمی‌گردم، پیاده قدم می‌زنم. به چهره‌های آشنا سلام می‌کنم، به دوستان‌مان ‌فکر می‌کنم که به فروشگاه می‌آیند به لب‌های خشک من لبخند می‌زنند و برای بچه‌های‌شان لباس می‌خرند. یاد گرفته‌ام اینجا را بدون تو دوست داشته باشم. به ندرت یادم می‌آید سفر چه شکلی است، اما می‌توانم به تو بگویم چند فروشگاه بعد تو عوض شده، و می‌خواهم به تو بگویم آدم سخت‌تری شدم. با زن‌های جوانی آشنا شدم که تنها ادامه می‌دهند. برایت از خاطراتم  می‌نویسم، نه درباره زندگی روزمره، بلکه راجع به فکرها و ایده‌هایی که دارم. باید بگویم خیاطی یاد گرفته‌ام. شلوار بچه‌ها را خودم کوتاه می‌کنم. وقتی درگیر دوختنم فکرم رها می‌شود و به همه‌جا پر می‌کشد، به اینکه تو نیستی… خب گاهی هم به گذشته فکر می‌کنم… تا سوزن توی دستم می‌رود و از خیالاتم بیرون می‌آیم.

سحر، دیشب وقتی شلوار  مدرسه پسر کوچک‌مان را می‌دوختم – «آخر می‌دانی هفته دیگر مدرسه‌ها باز می‌شود» – یاد تصمیم سفرم به تهران افتادم وقتی بار اول که تصمیم گرفتم بعد از تو فروشگاه را ببندم و برویم به ترمینال. رفتیم تا سوار اتوبوس شویم، اما سوار نشدیم. بچه‌ها را رساندم خانه و تمام روز دور استخر لاهیجان قدم زدم و گریه کردم. در خیالم تو و خودم را دیدم روی یکی از نیمکت‌ها نشسته‌ایم. روزها بعد از تو چه سخت گذشت، به ندرت پولی برای‌مان باقی می‌ماند. مدتها پشیمان بودم چرا پس‌اندازم را خرج بیماری تو کردم. یک روز رفتیم کنار دریا. می‌خواستم بمیرم. اما شهامت نداشتم. می‌خواستم خودم را بندازم زیر چرخ ماشین‌ها. ولی نتوانستم. دلم برای بچه‌های‌مان سوخت تو که نبودی، و من هم نباشم چه بر سرشان می‌آمد. سحر، بعد از تو  دوستانی پیدا کردم که در شرایط بدتر از من زندگی می‌کردند چشم‌اندازی تازه پیدا کردم و از انتظاراتم دست کشیدم. همیشه فکر می‌کردم عمر من کوتاه‌تر از تو است، اما می‌دانی  در این دنیا نیرویی هست که مرا هر صبح از تختم بیرون می‌کشد و لباس تنم می‌کند و مجبورم می‌کند که خودم را نجات بدهم.  

راستش چندی بعد، باز تصمیم گرفتم با بچه‌ها به تهران برویم و آنجا زندگی کنیم شاید در شهر بزرگ‌تر تو را زودتر فراموش کنم. از آنجا خوشم نیامد. همه در حال دویدن بودند، مردم به آدم تنه می‌زدند و حتی گربه‌های آنجا هم مثل گربه‌های اینجا خجالتی نبودند. شاید هوای خفه آنجا سبزی درختان را از بین برده بود. شهر حال‌وهوای خاکستری داشت. هیچ رنگی نداشت. یک اندوه بزرگ و بغضی در گلو و با احساس سوزش در چشم آنجا جاری  بود. خیلی زود با پسران‌مان از آنجا ‌خارج شدیم و دیگر به آنجا برنگشتیم. رسیدم رفتم رشت خانه مادرم و روی پاهایش گریه کردم. گفتم نمی‌توانم بدون تو ادامه یدهم. آخر تازه تو را از دست داده بودم. روزها شبیه قله دماوند بود‌ که هر روز باید از آن بالا می‌رفتم و شب‌ها نفسم تنگ می‌شد و جلوی دهانم را می‌گرفتم تا صدای گریه‌ام پسرها را بیدار نکند. باید روی پا‌ می‌ایستادم. تب می‌کردم، همیشه حالت تهوع داشتم. پسر بزرگ‌مان می‌گفت در خانه بمان و استراحت کن. ولی باز به فروشگاه رفتم. درد از دست دادن تو استخوان‌هایم را خرد کرده بود… این روزها کمتر گریه می‌کنم. زندگی می‌کنم ولی نه چندان. دلم به نسیم مهربان خوش است که با مهربانی موهایم را از روی پیشانی‌ام پس می‌زند. به دلم، به خنده‌های پسران‌مان خوش است که بزرگ می‌شوند. هر روز که شروع می‌شود با ایمانم خود را به شب می‌رسانم به این ترتیب قسمت سختش را می‌گذرانم و فردا که سحر می‌شود من مقاوم‌تر می‌شوم.

خب فکر می‌کنم دیگر کافیست. این گذران زندگی من بدون توست. جایی که من در آن بدون تو تحلیل رفتم از پا افتادم و دوباره بلند شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *