دیدار ـ داستان کوتاهی از یاسمن ابراهیمی
دیدار ـ داستان کوتاهی از یاسمن ابراهیمی
باد می وزد و انگار میخواهد همهچیز را از جا بِکند و ببرد. چشمانم میسوزند، لباسم میپیچد دورِ من. گوشه شالم مثل برگی رقصان تکان میخورد. پلاستیکها روی شاخه درختان گیر کردهاند.
نصف راه را آمدهام. هنوز تا قبرستان خیلی مانده است. باید مثل همیشه، مثل هفتههای قبل با اتوبوس میآمدم. نمیدانم در این هوا کی میرسم.
مثل همه پنجشنبهها شلوغ است. از صدای فریاد و شلوغی سر قبرها میشود فهمید کسی تازه مرده است.
باد با قدرت لای درختها میپیچید و صدای محزونش چون شکوهای در جیغ و فریادها گم میشود.
با چشمان نیمهباز و پُر شده از خاک به قبر نزدیک میشوم. تقریبا کورمال کورمال راه میروم. بلوک کنار جدول را میسُرانم زیر پاهایم و مینشینم کنار قبر. شیشه گلاب را خالی میکنم روی سنگ و دست میکشم روی آن. به سنگهای تازه کنار قبر پدر نگاه میکنم که مردی سرش را روی یکی از آنها گذاشته.
چشمانم را تنگ میکنم. خودش است.
مچاله شده در خودش، با لباس مشکی چروکخورده، و موهای یکدست سفید. با چشمانی که از خاک کور شدهاند صحنه عجیبی را میبینم. رضا آذرخش روی قبر تازهای روبهروی من نشسته است. دیگر از آن جوان آراسته و عطرافشان دانشگاه که موهای بلندش را پشت میبست و حضوری سرزنده در دانشگاه داشت خبری نبود. جدایی زودگذر و تلخمان مثل قطعهای فیلم جلوی چشمانم زنده میشود. خاطراتی آنقدر حاضر که میتوانستم لمسشان کنم.
سنگینی نگاهم را احساس میکند. سرش را بالا میآورد. متوجه حضورم میشود و تکانی به خودش میدهد. چشم در چشم میشویم. به چهرهاش نگاه میکنم. ماندهام چه کنم. نگاه آشنایش را میبینم، و او هم بعد از گذشت بیست سال فوری مرا میشناسد. گیج و سردرگم، به سختی بلند میشود. نگاهش را از من میدزد و زیر لب می گوید: «خدابیامرزه!»
فقط نگاه میکنم.
چوب دستی کنار قبر را برمیدارد و لنگان لنگان دور میشود. قامت شکستهاش را از پشت پیراهن و شلوار مشکی چروکیدهاش تصور میکنم. دور و دورتر میشود.
بلند میشوم و به اسم روی قبر نگاه میکنم: خانم مهندس مریم سلیمی، همسر مهندس آذرخش.
زنی کنارم میایستد.
ــ میشناسمشون.
به چهره زن نگاه میکنم. برایم آشناست. میشناسمش. به مغزم فشار میآورم و یادم میآید که قبر همسرش کنار قبر پدر است. قبلاً چند بار همینجا با او برخورد کردهام. سری تکان میدهم.
ــ نه.
ــ دو هفته پیش توی یه تصادف زن و بچهشو از دست میده.
باید میگفتم: «بله، میشناسمش، همان مردی است که روزگاری عاشقش بودم.» اما آن لحظه چیزی نگفتم. حالا هم نمیگویم.
ــ خدا بیامرزه!
ابرهای تیره و باران نمنم، پیشدرآمد پایان پنجشنبهام است.
به ترمینال اتوبوس میرسم. ماشینی آماده حرکت است. از پلههای اتاقک اتوبوس، اتوبوسی که شیشههایش خاکی است بالا میروم. اتوبوس دور و دورتر میشود و گردباد امروز ناپدید.
مجله لاهیجان ـ دیدار ـ داستان کوتاهی از یاسمن ابراهیمی
آن ابرهای تیره ، آن غبار غم اما با من می آید.این بار غمگین تر از قبل بازگشتم!
گویی هنوز غمش به غم هایم می افزاید. آه از این دیدار..
( زیبا و دلنشین. من تونستم کاملا فضا رو احساس، و تجسم کنم. تشکر از خانم ابراهیمی و قلم شیوای ایشان )