«بهشت و دوزخ»: کمی داستان، کمی تاریخ، و دست روزگار
«بهشت و دوزخ»، نوشتهی جعفر مدرسصادقی
مدرس صادقی: این قسمت ماجرا من فکر میکنم از هر قسمت دیگری جذابتر است که یک نفر از روزگار بریده است و کشیده است کنار، اما روزگار به او امان نمیدهد و دست از سر او برنمیدارد و او را برمیگرداند وسط معرکه و سخت درگیرش میکند.
«بهشت و دوزخ» یک رمان تاریخی است؛ روایتی نیمهمستند ـ نیمهداستانی از گوشهای از زندگی محمد مصدق. اما مانند نوشتههای دیگر مدرسصادقی، این داستان هم قهرمان ندارد؛ و ماجرا با چند آدم معمولی پیش میرود؛ و محمد مصدق هم یکی از این آدمهاست. سیاستمداری که «کشیده بود کنار و توی احمدآباد داشت به قول خودش فلاحت میکرد و وقت خودش را بیشتر با خانواده و بچههایش سپری میکرد. اما آمدند سراغ ایشان و ایشان را با خودشان بردند و هُلش دادند وسط معرکه. دست سرنوشت بدجوری او را بازی داد». میدانیم که مصدق در زمان رضاشاه مدتی به زندان افتاد و آتش استبداد، دامن او را هم گرفت؛ آنهم در شرایطی که وی خودخواسته از سیاست کنار کشیده بود و میکوشید تا از بازیهای روزگار فاصله بگیرد. «این قسمت ماجرا من فکر میکنم از هر قسمت دیگری جذابتر است که یک نفر از روزگار بریده است و کشیده است کنار، اما روزگار به او امان نمیدهد و دست از سر او برنمیدارد و او را برمیگرداند وسط معرکه و سخت درگیرش میکند. و تازه این درگیری وقتی که از سفر برمیگردد و دخترش [خدیجه] را میبیند که به چه روزی افتاده است، عمیقتر میشود و آثار این واقعه تا آخر عمر او باقی میماند. به یک تعبیری میشود گفت که این بلایی که سر خدیجه آمد… سبب شد پدر با تمام وجود آلودهی روزگار خودش بشود و تا آخر عمر نتواند برکنار بماند». چرا مصدق در آن روزها به زندان افتاد؟ چه بلایی سر دختر کوچک او آمد؟ پاسخ این پرسشها و روایت جذاب و پُرکششی از دورهی پهلوی اول را در کتاب «بهشت و دوزخ» بخوانید.
***
اطلاعات کتاب: بهشت و دوزخ ـ نویسنده: جعفر مدرسصادقی ـ ناشر: انتشارات مرکز
توضیح ضروری: جملات درون گیومه («») به مصاحبهای برمیگردد که مدرسصادقی به بهانه چاپ اول کتاب با ماهنامه «اندیشه پویا»(خرداد ۹۵) داشت.