هانا میرزایی | داستانک: گاهی به دریا فکر میکنم…
مجله لاهیجان ـ هانا میرزایی | داستانک: گاهی به دریا فکر میکنم…
بخواهم راستش را بگویم جز لجن چیزی نمیبینم. حتی زمانی که میدانم آن سوی این لجنزار آسمان و آفتاب هست. تقدیر این است اینجا باشم، یک ماهی سیبیلو…
آیا تا به حال به دریا فکر کردهام؟!
حقیقتش را بخواهم بگویم به این دست و پا زدن عادت کردهام. اینجا خانه من است.
دوست و رفیقهای گذری هم دارم که مثل من از این لجنزار خستهاند.
همین طوریاش هوا برای تنفس توی این لجنزار کم است، حالا فکرش را بکن یک خوک خیکی هم بیاید و غلط بزند و خرکیف گل و لای این طرف و آن طرف پرت کند. آن است که وقت دیوانه میشوم. دلم میخواهد با همین دو تا سیبیل درازم بروم بگیرم گردنش را و خفهاش کنم. همه چیزی که دارم همین دو تا سیبیل است که آنهم البته قدرت چندانی ندارند. کافیست آن خیکی پوزهاش را بزند به پهلویم و پرتم کند یکور دیگر، آن وقت کارم ساخته است.
گاهی به دریا فکر میکنم، خیلی کم.
دست و بالم بسته است.
از کدام راه؟… چگونه؟… چطور؟
یعنی تنها باید بروم؟
کسی هست راه را نشانم بدهد؟
کاش میشد این خیکی را از پا درآورم…
هانا میرزایی | داستانک: گاهی به دریا فکر میکنم…