نویسندگان بزرگ و خردهروایتهایی از تاریخ، ادبیات و فلسفه
نویسندگان بزرگ و خردهروایتهایی از تاریخ، ادبیات و فلسفه
مجله لاهیجان، گروه هنر و ادبیات ـ زندگی به شرط تفکر
نویسندگان بزرگ [۱]
ویلیام فالکنر (نویسنده امریکایی) در رمان حرامیان از زبان پسربچه راوی داستان میگوید: وقتی که آدمهای ریش و سبیلدار راجع به معصومیت بچهها حرف میزنند، اصلاً خداییش خودشان هم نمیدانند چه دارند به هم میبافند. حالا به فرض عرصه را بر آنها تنگ کنیم، نهایت اینکه یک قدم پس میگذارند و میگویند: بسیار خب، بچهها معصوم نیستند، اما غافل و جاهل که هستند. اما راستش بچهها نه معصوماند و نه جاهل. هیچ کار خلافی توی دنیا نیست که یک بچه یازده ساله از مدتها پیش در ذهنش مجسم نکرده باشد. تنها معصومیتی که شاید در میان باشد این است که هنوز اینقدری عقلرس نشده که دلش هوای بهرهمندی از ثمرات کار خلاف را بکند، که اینهم اصلاً ربطی به معصومیت ندارد، بلکه بیشتر موضوعی مربوط به میل و علاقه است؛ و اگر غافل و جاهل است از بابت این است که هنوز نمیداند چطور مرتکب کار خلاف شود، که اینهم البته هیچ ربطی به غفلت و جهالت ندارد، بلکه بیشتر به قد و قواره بچه مربوط میشود.
*
نویسندگان بزرگ [۲]
نویسنده ایتالیایی، دینو بوتزاتی داستانی دارد درباره مردی که روزی در خیابان راه میرفت و متوجه شد که کسی با چهرهای ترسناک و حالتی تهدیدآمیز تعقیبش میکند. مرد سعی کرد تندتر راه برود تا از تعقیبکننده دور شود و از دستش فرار کند. اما هرچه تندتر میرفت، کسی که دنبالش بود هم تندتر قدم برمیداشت. داستان با این جملات تمام میشود: «هنوز هم در راه است. گاهی برمیگردد تا نگاه کند و فوراً به راهش ادامه میدهد. اگر توقف کند، اگر استراحت کند، اگر غفلت کند، کارش تمام است.» در تفسیر این داستان نوشتهاند، شخصیت اصلی داستان هرکدام از ما هستیم و آن که تعقیبمان میکند، مشکلات زندگی است. غفلت کنیم، کارمان را تمام میکند.
*
نویسندگان بزرگ [۳]
برتراند راسل (فیلسوف انگلیسی) باور داشت ترس پدر بیرحمی و سنگدلی است و بزرگترین جنایتهای تاریخ بشر را ترسوترین افراد مرتکب شدهاند. میگفت کسی که نمیترسد، دست به جنایت هم نمیزند و آزارش به این و آن نمیرسد. پس «جهان را با خرد بگشایید، نه با اطلاعت بردهوار حاصل از ترسی که از زندگی در آن حاصل میشود.» البته آنتون چخوف (نویسنده روس) میگفت انسان از آنچه نمیفهمد ترس دارد. اگر حرفش درست باشد ـ که به نظر میآید هست ـ پس جهل و نفهمی هم که به ترس میانجامد میتواند زمینه قساوت را مهیا کند. بسیاری از بیرحمیهای زمانه ما، اگر خوب به آنها نگاه کنیم ناشی از همین جهالت است. شاید بشود گفت که برای ساختن جهانی بهتر، باید هم ترس و هم جهل را ریشهکن کنیم.
*
نویسندگان بزرگ [۴]
اگر رمان ماشین زمان، نوشته هربرت جرج ولز (نویسنده انگلیسی) را خوانده باشید، حتما به یاد دارید که شخصیت اصلی داستان در یکی از ماجراجوییهایش به آینده سفر میکند و پایان زندگی روی کره زمین را به چشم میبیند. زمانی که خورشید خاموش شده بود و هیچ موجود زندهای روی این سیاره زندگی نمیکرد. هرچه بود فقط تاریکی بود و سرما؛ «تاریکی شتابان گذر کرد و رفت؛ بادی سرد به صورت تند بادی طراوتبخش از سوی شرق وزیدن گرفت و بارش پرک سفید از آسمان آغاز شد که پیوسته رو به افزایش میرفت. صدای نجوا و پچپچ خاص از سوی دریا به گوش میرسید. دنیا، در ورای این صدهای غیرزنده، در سرما و سکوت فرورفته بود. سکوت؟ البته دشوار است بتوانم این سکوت را به توصیف درآورم. هرگونه صدای آدمی، صدای بعبع گوسفندان، آوای پرندگان، وزوز حشرات، حرکت یا جنبشی که پسزمینه زندگی ما را شکل میدهد، همهشان از بین رفته بودند. چون تاریکی ژرفتر شد، ریزش آن پرکهای چرخان و پیچان هم رو به افزایش گذاشت. پرکها جلو چشمانم میرقصیدند و سردی هوا هم شدت یافته بود. سرانجام قلههای سفید تپههای دور نیز یکی پس از دیگری شتابان در شکم تاریکی فرورفتند. نسیم هم به بادی تند و زوزهکش بدل شد. من سایه مرکزی تیرهرنگ کسوف را دیدم که پیوسته به سویم میآمد. یک لحظه بعد ستارههای کمنور پدیدار شدند. باقی چیزها در تیرگی مبهم خاصی فرورفته بودند. آسمان کاملاً تیره و تار شده بود.»
*
نویسندگان بزرگ [۵]
نویسنده روس، میخائیل شولوخف میگفت اگر اراده راسخی برای رفتن رو به جلو و مواجهه با مشکلات وجود داشته باشد و توقعمان را هم کم کنیم و همیشه سبکبار باشیم، قطعاً به مقصدی که میخواهیم برسیم، میرسیم. در داستان کوتاه چوپان، همین آموزهاش را به زبانی دیگر بیان میکند: «استپ پهناور است و هیچ انسانی آن را اندازه نگرفته است. راهها و کورهراههای فراوان دارد. شب پاییز چون قیر تاریک است و جای سم اسبها را باران تمیز میشوید و از بین میبرد… باران ریز، غروب تنگ، جاده وسط دشت… اما طی کردن این راه برای آن کس که در کولهبارش فقط یک قرص نان جو هست و چوبدستی مناسبی هم دارد مشکل نیست».
*
نویسندگان بزرگ [۶]
هنری میلر، نویسنده سرد و گرم چشیده امریکایی ـ که اتفاقاً در زمان حیاتش یکی از منتقدان امریکا هم بود ـ اواخر عمر، در رسالهای درباره نویسندگی، از تجربیاتش نوشت. این جملهاش را باید طلا گرفت که گفت «هرگز کسی که خودخواسته خود را تسلیم تجربه میکند، در اقیانوس واقعیت غرق نخواهد شد. در زندگی، هر پیشرفتی که به دست آمده است، از سر جسارت بوده نه از سازش یا اطاعت. رنه کرهول میگوید: خطر نکردن مهلک است، جملهای که هرگز از یاد نخواهم برد.»
*
نویسندگان بزرگ [۷]
جرارد وینستنلی، از عدالتخواهان قرن هفدهم میلادی میگفت «بپرسید خرد کجا منزل میکند؟ و آنگاه پاسخ خواهم داد در درون هر آفریدهای و به فراخور سرشت و وجود آن آفریده منزل میکند و اما در حد والای آن در آدمی. به همین دلیل انسان موجود خردمند نامیده میشود. بگذار خرد بر انسان فرمانروا باشد. چنین انسانی جرأت انجام کار ناروا بر همنوعان خود ندارد، آنطور که با او رفتار میشود رفتار خواهد کرد. زیرا خرد به او میگوید همسایهات امروز گرسنه است و عریان، بر تو واجب است که غذا و پوشاکش دهی. بسا فردا نوبت تو باشد و آنگاه او آماده یاری کردن به تو خواهد بود.»
*
نویسندگان بزرگ [۸]
هالدور لاکسنس در داستان مشهورش نور جهان، از قول یکی از شخصیتهای محور میگوید: اگر تو بتوانی ثابت کنی که تقصیر خداست که پدر و مادرم توان آن را نداشتند که وقتی ما بچه بودیم برایمان شیر بخرند؛ اگر این خدا بود که نگذاشت ما حتی یک بار در سال غذای درست و حسابی بخوریم؛ اگر این خدا بود که اجازه نداد ما وسع خریدن هیزم داشته باشیم و در زمهریر زمستان کلبهها درب و داغانمان را گرم کنیم، اگر این خدا بود که نمیخواست ما لباس به تن داشته باشیم، اگر خدا به دنیا اجازه نداد که ما بچهها تابستان و زمستان از سرماخوردگی و خنازیر در امان باشیم ـ بله، در آن صورت از خدا گلهمندم. اما اگر قرار است صادقانه جواب بدهم، باید بگویم ابداً فکر نمیکنم که تو بتوانی ثابت کنی که خدا اینجا حکومت میکند.
*
نویسندگان بزرگ [۹]
هاوارد فاست، نویسنده امریکایی چپگرا میگفت مبارزان راسخ همانهایی هستند که هوشمندانه و بدون هیاهو مبارزه میکنند. همانهایی که میدانند چه میخواهند و چگونه باید به آنچه میخواهند برسند. مهم نیست که این مبارزه در سیاست یا در جامعه یا در فرهنگ، چیزی که اهمیت دارد همان راه درست نبرد است. دیگران را جدی نگیرید، همانهایی که همیشه فریاد میکشند، غوغا راه میاندازند، مدام سعی در جلب توجه این و آن دارند، و اهل لاف زدن هستند. اینها مبارزان راستین نیستند و با وعده یا تهدید از شعارها و اهدافشان دست میکشند. تجربه نشان داده است آنکه بیشتر از دیگران ادعا دارد، بیمایهترین است و زودتر از همه منافع خودش را به منافع جمع و هدف نهایی ترجیح میدهند. درنهایت فقط کسانی در میدان مبارزه باقی میمانند که تا آن بیهیاهو جنگیدهاند. این رسم دنیاست. هرجایی که هستند و هر کاری که میکنید آن را به یاد داشته باشید.
*
نویسندگان بزرگ [۱۰]
ادوارد تامپسون، مورخ بزرگ انگلیسی میگفت اشراف، معمولاً جلوی هر تغییری که به نفع عامه مردم باشد میایستند. منظورش از اشراف، طبقه حاکم و کسانی است که قدرت را در دست دارند و برای حفظ این قدرت هرکاری میکنند. مثالی که برای این حرف خودش میزد هم جالب بود. میگفت در دورهای از تاریخ انگلیس، اعیان این کشور با قانون منع به کارگیری کودکان در مشاغل سخت مخالفت میکردند و اجازه تصویت قانونی که اشغال کودکان را ممنوع میکرد نمیدادند. زیرا «اگر بنا به کنار گذاشتن پسربچههای دودکشپاککن بود، عالیجنابان مجبور بودند بخاریهایشان را تغییر شکل دهند.» نکته دقیقاً همینجاست. اگر تغییرات اجتماعی و قوانین تازه، با منافع سنتی این طبقات حاکم تضاد داشته باشند، آنها با این تغییرات و قوانین مخالفت خواهند کرد. این قاعدهای عام است که فقط کسانی از وضع موجود دفاع میکنند (و دشمن دگرگونی هستند) که منافعشان در تثبیت اوضاع و تداوم شرایط موجود است.
*
نویسندگان بزرگ [۱۱]
آلن پیتون، نویسنده متولد افریقای جنوبی که دوران رژیم آپارتاید را هم به چشم دیده و زشتیهای آن را تجربه کرده بود در رمان بنال وطن مینویسد: چون مرد سفیدپوست قدرت دارد، ما هم خواهان قدرت هستیم. اما همین که مرد سیاهپوست به قدرت رسید و پولدار شد، مرد میخواهد که فاسد نشود. این را بارها دیدهام. سپاهپوست قدرت و پول میخواهد که نابهسامانیها را به سامان برساند، اما وقتی به آنها رسید غرق لذت بردن از پول و قدرت میشود. حالا میتواند هوسهایش را ارضا کند، میتواند ترتیبی بدهد تا از همان مشروب مرد سفیدپوست بنوشد. میتواند برای هزاران نفر سخنرانی کند و صدای کف زدن آنها را بشنود. و بعضیهامان چنین میاندیشیم که وقتی به قدرت رسیدیم باید از مرد سفیدپوست که قبلاً چنین قدرتی داشته، انتقام بگیریم. چون هدفمان فاسد است، خودمان هم به فساد کشیده میشویم و قدرت ما انسانی نخواهد بود.
*
نویسندگان بزرگ [۱۲]
نویسنده هندی پریم چِند داستان جالبی به اسم یک مشت گندم دارد. دهقانی به شانکار که به طبقهای از طبقات پست هند تعلق دارد، از روحانی هندوی دهکده یک مشت گندم قرض میکند تا از یک ماهاتما، قدیسی در حال سفر، به نحو شایستهای پذیرایی کند. از آن جا که مقدار گندم قرضکرده بسیار ناچیز است، دهقان عین آن را برنمیگرداند، بلکه به مقدار گندمی که مرد روحانی سالی دوبار به عنوان هدیه از او دریافت میکند، در هر نوبت کمی میافزاید. پس از هفت سال، روحانی کاسبکار که به حرفه رباخواری رو آورده است، از شانکار تمام گندمهایی را طلب میکند که میتوانست در این مدت از آن یک مشت گندم تولید شود. مسلماً شانکار بینوا قادر نیست مقدار گندم موردنظر را فراهم کند. روحانی هندو با تهدید او به آتش جهنم، او را وامیدارد تا زنده است برایش بیگاری کند تا فقط بهره گندمها را پرداخته باشد. پس از مرگ شانکار، روحانی از فرزند او بیگاری میکشد. پریم چِند داستان را به سبک و سیاق رئالیسم هندی با این موعظه به پایان میبرد که «خواننده! در این داستان هیچ چیز غیرواقعی وجود ندارد! همه چیز، واقعیت زنده است. هنوز هم در دنیا آدمهایی مثل شانکار و روحانیونی از این دست وجود دارند!»