سه شنبه, مهر ۱۷, ۱۴۰۳
مطالب عمومی

شعری از عندلیب لاهیجانی

شعری از عندلیب لاهیجانی

مجله لاهیجان: کتابی قدیمی هست از زندگی و شعر شاعران لاهیجان که کیومرث سپهر لاهیجی اوایل دهه ۱۳۴۰ خورشیدی آن را جمع‌آوری و تدوین کرد و آن را گلزار سپهر نامید. کتاب با این جمله شروع می‌شود: «در این کتاب از صد و بیست نفر شاعر و نویسنده لاهیجانی نام برده شده است». یکی از این شاعران مردی است به نام یا لقب عندلیب لاهیجانی که در دوره قاجار، حوالی سال ۱۲۷۰ خورشیدی در لاهیجان زندگی می‌کرد. هرچند گویا به سبب اختلاف با شخصی به نام حاج شیخ محمود شریعتمدار، مدتی در رشت زندانی بود. چندی بعد که از زندان آزاد شد این شعر (شعری از عندلیب …) را در هجای شیخ محمود سرود که باهم می‌خوانیم.

ما خریدار روی نیکوییم

عاشق شاهدان مه روییم

همه مجروح تیر مژگانیم

همه مقتول تیغ ابروییم

غیر حب مذهبی نمی‌دانیم

جز ولا مسلکی نمی‌پوییم

با قدش سرو و بن نمی‌گوییم

با رخش سرخ گل نمی‌بوییم

غیر معشوق را نمی‌خواهیم

غیر محبوب را نمی‌جوییم

گرچه هر یک بسان شیر نریم

لیک در قید آن دم گیسوییم

همه در صولجان طره دوست

عاجز اوفتاده چون گوییم

زاهد از آن ما چه می‌خواهد

ما که دست از ریا نمی‌شوییم

بدی از وی نگفته‌ایم ولی

بعد از این صبح و شام می‌گوییم

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

در جهان انقلاب می‌بینم

وضع گیتی خراب می‌بینم

خلق را غافل از خدا و رسول

هم ز یوم‌الحساب می‌بینم

همه را یکسر از صغیر و کبیر

مستعد عذاب می‌بینم

افترا و دروغ و غیبت در

منبر شیخ و شاب می‌بینم

دل ارباب فضل را دایم

ز آتش غم کباب می‌بینم

علم را خوار و شرع را بی‌نظم

هر خطا را صواب می‌بینم

حکم قاضی شهر را در شرع

غیر حکم کتاب می‌بینم

سیر بی‌نظمی شریعت را

بنده چون آفتاب می‌بینم

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

باز بی‌اختیار می‌گویم

قهر را آشکار می‌گویم

بلبل‌آسا تمام قصه عشق

بر سر شاخسار می‌گویم

همچو منصور وصف آن دلدار

هم به بالای دار می‌گویم

بعد از این سر به سر حکایت عشق

با دف و چنگ و تار می‌گویم

چون که آتش مرا فتاده به جان

سخن آبدار می‌گویم

زاهد شهر گشت مست غرور

با دل هوشیار می‌گویم

موبه مو این قضیه را زین پس

پیش خرد و کبار می‌گویم

سخن راست را به بانگ بلند

تا به روز شمار می‌گویم

این سخن را نه اندرین کشور

بلکه در هر دیار می‌گویم

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

خوش که چندی شوم بیابانی

گردم آسوده از پریشانی

نشنوم تا کلام بیهوده

ننگرم تا لقای شیطانی

در عجب مانده‌ام که چون دادند

دیو را منصب سلیمانی

سامری را مقام موسایی

خرمگس را شکوه ثعبانی

عاقل آخر چگونه پوشاند

جانور را لباس انسانی

نامسلمان نگر چه سان برده است

آب و رنگ از رخ مسلمانی

گوییا نزد این گروه یکی است

کفر بوجهل و زهد سلمانی

دوش از هرزه‌گردی افلاک

بوده‌ام در کمال حیرانی

ناگهان از فضای عالم غیب

این‌چنین گفت پیک روحانی

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

دگر آفاق پر ز غوغا شد

در جهان ظلم و فتنه برپا شد

هرکه جهل مرکب است امروز

حاکم شهر گشت و آقا شد

هرکجا یک جهود مانندیست

طعنه‌زن بر عصای موسی شد

هرکجا یک حمار مانندیست

مدعی بر مقام عیسی شد

از میان شرع را چنین بردند

گویی این شرح خوان یغما شد

اسمی از شرع و دین به جا مانده است

بس در او اختلال پیدا شد

همچو اکسیر احمر است ایمان

مرد مؤمن به سان عنقا شد

هرکسی در هوای گوهر و جاه

غرق بحر عمیق دریا شد

خاصه آن کس که در حق از طبع

این یکی فرد نغز پیدا شد

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

ساقیا می به جام کن ز سبو

تا که نوشیم باده بر لب جو

گرچه با ماست مدعی گردون

سر گردون دون به گردن او

شکر یزدان که در جهان نکشیم

منت از وی به قدر یک سر مو

آسمان دور می‌زند شب و روز

پی تجلیل مردم بد خو

هرکجا ناکسی … جوید

از برایش رسید از هر سو

اهل خیر از جفای او بدنام

اهل شر در نظر همیشه نکو

اکثر ناس را نمود ابلیس

مست یک لقمه چینه بد بو

تا چو یوسف شوند جمله عزیز

رفته هر یک به چاه نفس فرو

دوش پیر خرد به تعلیمم

گفت که ای شخص هوشیار بگو

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

ساقیا زان شراب بی‌مانند

که به ارواج زو بود پیوند

ساغری ده به من از غم دهر

گشته‌ام خسته و فکار و نژند

می نگردم ز فرط غم دلشاد

جز که از باده‌ام کنی خرسند

بس که وارونه گشت کار جهان

اوفتادم به چنگ غم در بند

جستجو هرچه می‌کنم در خلق

نیست یک خیرخواه دانشمند

آن یکی سبحه کرده دام فریب

وین ز تحت‌الحنک فکنده کمند

گاه کرده به کف عصا چو چنار

گاه بندد عمامه چون الوند

حکم ناحق چگونه نتوان کرد

در حق کس برای من قند

صبحدم بر مناره مقری گفت

هر دم این فرد را به بانگ بلند

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

دلم آمد ز دست دهر به تنگ

که به آزادگان چراست به جنگ

از چه ریزد به کام نادان شهد

وز چه در جام اهل علم شرنگ

ضیغمان را کند چو روبه خوار

روبهان را دهد شکوه پلنگ

صاحب مسند و قضاوت ساخت

هر کجا بود کودنی الدنگ

بس که در شهر گشته خر تو خری

از شریعت نه نام ماند و نه تنگ

دوش رفتم به بزم پیر مغان

تا کشم جامی از می گلرنگ

اهل آن مجلس بهشت آیین

همه سیمین عذار و شوخ و قشنگ

همه عاری ز کینه و وز آز

همه خالی ز حیله و وز رنگ

ناگهان مطرب نکو هنجار

این چنین گفت با نی و دف و چنگ

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

سر و کار آنکه با خدا دارد

کی به مخلوق اعتنا دارد

کی توان گفت صاحب اکسیر

آنکه دعوی کیمیا دارد

کی توان گفت صاحب دانش

هر که بر دوش خود عبا دارد

کی توان گفت صاحب تقوا

هرکه نعلین زیر پا دارد

کی توان گفت جانشین رسول

هر که عمامه و قبا دارد

کی توان گفت قاضی احکام

هرکه تعلیمی از قضا دارد

روستایی کجا و مسند شرع

هر کسی بهر خویش جا دارد

هرکه گردید آدمی‌صورت

سیرت آدمی کجا دارد

دیدم اندر چمن به شاخه سرو

بلبلی این چنین نوا دارد

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

دلم از این قضیه کرد آماس

کابلی گشته است اعلم ناس

رفته بودم به خدمتش روزی

تا ببینم که هست در چه لباس

گفتم آقا مسائلی دارم

گفت الحق تویی فقیه‌شناس

گفتم از فقه خواندنی چه کتاب

گفت شطرنج و نرد و سفره آس

گفتمش چیست معنی توحید

گفت بر گو سخن ز حیض و نفاس

گفتم آقا که کیست ختم رسول

گفت یا آدم است یا الیاس

گفتم آقا امام اول کیست

دفعتاً گفت حضرت عباس

گفتم اسباب آدمیت چیست

گفت پارو  بیل و دهره و داس

مادر این گفتگو که گفت بلند

زن آقا چنین بدون هراس

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

***

چون منادی شد اندرین بازار

نغمه عندلیب و بانگ حمار

بس به خود باش تا لگد نخوری

از خران گسیخته افسار

ملجا ناز گشته نرّ خری

آه از این وضع آه از این کردار

فرق ننهاده خرقه از پالان

نیک نشناخت تبره از دستار

آدمی‌زاده گر چنین باشد

نرّ خری است که آمد از خوانسار

یا که دیو سفید رجعت کرد

گو به رستم که سر ز قبر بردار

حاکم شرع احمدآرا نیست

بایدم بست بعد از این ز نار

هرکه با شاعران درافتد زود

می‌شود بینی‌اش ز هجو دمار

باز کن گوش هوش تا شنوی

هر دم این نکته از در و دیوار

تا شریعتمدار شد محمود

مصطفا وا شریعتا فرمود

 

چنان که در مطلب شعری از عندلیب … خواندیم، شاعر در این سروده خود به حاج شیخ محمود شریعتمدار می‌تازد و او را به نادانی و ریاکاری و فساد و برخی صفات دیگر توصیف می‌کند. اما نکته یا در واقع پرسش اینجاست که از کجا معلوم شاعر راست بگوید و نقش منفی ماجرا شیخ محمود باشد؟ ما که جز همین شعر، که آن‌هم مجموعه‌ای از ادعاهای خود شاعر است چیزی دگیری برای اطلاع از مشکلات میان این دو نفر نداریم و حتی خود سپهر هم که شعرهای عندلیب را جمع‌آوری کرده است چیزی درباره‌اش نمی‌داند. شاید شیخ محمود اتفاقاً مرد درستکاری باشد و شاعر شایسته همان صفاتی که به او منسوب کرده است.  فارغ از داوری درباره این دو نفر، این را باید در ذهن داشت که تفکر درست و منصفانه از همین شک درباره ادعاهای افراد شروع می‌شود و نباید چیزی را بی‌دلیل و بدون مدارک کافی پذیرفت.


عنوان مطلب شعری از عندلیب …در نسخه چاپی: 

هرکه گردید آدمی‌صورت/ سیرت آدمی کجا دارد

شعری از عندلیب لاهیجانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *