خرافه و حقیقت؛ زندگی انسان و طبیعت
خرافه و حقیقت؛ زندگی انسان و طبیعت
مسعود سجادی ـ مجله لاهیجان
میگویند عمر درخت سرو ابرقوه حداقل به ۴ هزار سال پیش میرسد. آنقدر قدیمی است که برخی میگویند یکی از پسران نوح، بعد از طوفان بزرگ آن را کاشته است. این درخت ـ که تنها نمونه هم نیست ـ سالها پیش از ما، پیش از پدران ما، پیش از پدربزرگها و پیش از اجداد ما روی زمین زندگی میکرده و حتی قبل از شاهان بزرگ هخامنشی مثل کوروش و داریوش ریشه در این خاک داشته است.
قدیمیترها، منظورم همانهایی است که چند نسل قبل از ما زندگی میکردند اعتقادات جالب و گاهی هم عجیب و غریبی درباره طبیعت داشتند. واقعاً و صادقانه معتقد بودند مثلاً بعضی از درختها با انسان صحبت میکنند، حشرات کینه آدم را به دل میگیرند و حتی آنهایی را که اذیت و آزارشان کنند نفرین میکنند، و یا اینکه کلاغها همیشه حامل خبرهای بدی هستند. اعتقادات قدیمیها حوزه گستردهای از مسائل را در خود جای میداد و این چند نمونه که ذکر کردم حتی شروع فهرست بلندبالای باورهای قدیمیترهای ما هم نیست. ریشه این باورها ـ که امروزه برخی از روی تکبر آنها را خرافه مینامند ـ کجا بود؟ خودم زیاد به این موضوع فکر میکنم و چند کتاب و مقاله هم دربارهاش خواندهام. مسلماً ریشه برخی از باورها جهل و نادانی بود و اصل و اساسشان به حقیقت تکیه نداشت. اما منصفانه که فرهنگ و اعتقادات آنها را بررسی میکنیم، میبینیم که نمیشود همه باورهای ولو خرافی را به نادانی و بیخبری ربط داد. نمیخواهم اینجا یک بحث تخصصی و پیچیده را درباره پیوند میان محیط طبیعی و ارزشهای اعتقادی جوامع شروع کنم، اما به زبان ساده میتوان گفت که ریشه و منشأ این باورها، ترس و احترام بود. مثلاً معتقد بودند درختها حرف میزنند (و سخن گفتن عملی است متعلق به موجودات دارای عقل و شعور) زیرا گیاهان را مخلوقاتی شایسته احترام میدیدند؛ نه فقط زنده و برخوردار از حق حیات، که به اندازه انسانها محترم.
دایی پدرم که پیرمردی بیسواد و در تمام عمرش چیزی نخوانده بود سالها قبل داستان پسرکی را برایم تعریف کرد که با چاقو پوست درختی را کَنده بود و درخت ـ احتمالاً از شدت درد ـ زبان باز کرد و پسرک را برای کار زشتی که مرتکب شده بود نکوهش کرد. داستانهای دیگری هم درباره درختان سخنگو از او و دیگران شنیدم، مثل این داستان که یک بار مردی در ماه رمضان برای روزهخواری به میان درختان جنگل پناه برد و زیر درختی نشست. آن درخت شاخههایش را چنان دور گردن وی پیچید که نزدیک بود خفه شود، و سرانجام آن مرد روزهخوار، درخت را به حضرت عباس قسم داد و از خفگی نجات پیدا کرد. درباره درستی یا نادرستی این قصهها ـ که معلوم است ـ قضاوت نمیکنم، حرفم این است که نسلهای نه چندان دور قدیم برای گیاهان هویت انسانی قائل بودند و آنان را موجوداتی دارای عقل و شعور میپنداشتند. به حشرات به اندازه گیاهان احترام نمیگذاشتند، اما درباره حق حیات این موجودات عقاید محکم و گاهی هراسانگیزی داشتند. مثلاً معتقد بودند اگر کسی سنجاقکی را با دست خودش و بیدلیل بکشد، نفرین میشود و باید منتظر شنیدن خبر بد و وقوع اتفاق ناگواری در زندگیاش باشد. یا مثلاً باور داشتند کشتن زنبور عسل، خیر و برکت را از زندگی میبَرَد و روزی انسان را تنگ میکند.
مسألهام این نیست که نسلهای قبل از ما آنقدر در سیطره چنین عقایدی زندگی میکردند که در آن روزگار هیچ سنجاقک یا زنبور عسلی کشته نمیشد یا پوست هیچ درختی خراش برنمیداشت. حرفم این است که در گذشتههای نه خیلی دور، درباره رابطه بین زندگی انسان و حیات موجودات دیگر باورها و خط و خطوطی وجود داشت و قوانین نانوشتهای برای تعریف محدودیتهای انسان برای دخالت در طبیعت حاکم بود. ریشه این باورها (یا خرافه ها) همان احترام آمیخته به ترس بود که پیش از این، به آن اشاره کردم. قدیمیترها به طبیعت احترام میگذاشتند و زندگی موجودات و مخلوقات دیگر را محترم میشناختند. اما امروزه شرایط تغییر کرده است. شاید درباره کشتن مستقیم یا آزار حیواناتی مثل سگ و خرس و پلنگ حساس شده باشیم، اما با کارهای دیگری مثل تولید انبوه زباله، صیادیهای گسترده، شکار پرندگان در فصلها ممنوعه، و بیاحتیاطی در مراقبت از جنگلها (که هر از چندی خبر آتش گرفتن یکی از آنها منتشر میشود) آسیبهای جدی به طبیعت و حیات موجودات دیگر وارد میکنیم. هرچه جلوتر آمدیم و به فناوریهای جدیدتری دست پیدا کردیم، دخالت مخربمان هم در طبیعت بیشتر شد.
عنوان مطلب در نسخه چاپی:
خرافههایی که خیلی هم خرافه نبودند؛ احترام قدیمیها به حیات موجودات دیگر