جمعه, فروردین ۱۰, ۱۴۰۳
مطالب عمومی

نسیم شمال ؛ گوشه‌هایی از زندگی سیداشرف‌الدین حسینی قزوینی

در «فرهنگ جامع تاریخ ایران» درباره‌ی اشرف‌الدین حسینی آمده است: «شاعر و روزنامه‌نویس ایرانی، نخست در رشت روزنامه‌ی نسیم شمال را منتشر کرد. پس از استقرار مشروطیت، با سپهدار اعظم به تهران آمد و روزنامه‌ی مزبور را که حاوی اشعار فکاهی اجتماعی و انتقادی وی بود در پایتخت انتشار داد». این اطلاعات کلی را در ذهن داشته باشید تا باهم گوشه‌هایی از زندگی وی را مرور کنیم.

یک: سید اشرف در قزوین متولد شد (سال ۱۲۴۹) و در کربلا تحصیل کرد، اما چرا او را به پسوند گیلانی می‌شناسیم؟ این موضوع به اقامت او در گیلان و اهمیت این دوره در زندگی برمی‌گردد. وی در رشت با محافل آزادی‌خواهان گیلان همنشین شد و نشریه‌ای با عنوان «نسیم شمال» را راه‌اندازی کرد. این نشریه از محبوب‌ترین نشریات روزگار خود بود. به گفته سعید نفیسی: «هنگامی که روزنامه‌فروشان دوره‌گرد فریاد سر می‌دادند و روزنامه‌ی او را اعلان می‌کردند راستی مردم هجوم می‌آوردند. زن و مرد، پیر و جوان، کودک و بُرنا، باسواد و بی‌سواد این روزنامه را دست به دست می‌گرداندند. در قهوه‌خانه‌ها، در سر گذرها، در جاهایی که مردم گرد می‌آمدند باسوادها برای بی‌سوادها می‌خواندند و مردم حلقه می‌زدند و روی خاک می‌نشستند و گوش می‌دادند. این روزنامه نه چشم پرکن بود، نه خوش چاپ؛ مدیر آن وکیل و سناتور و وزیر سابق هم نبود؛ پس مردم چرا این‌قدر آن را می‌پسندیدند؟ از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه به اندازه‌ای بر سر زبان‌ها بود که سید اشرف‌الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام نسیم شمال می‌شناختند و همه او را آقای نسیم شمال صدا می‌کردند. روزی که موقع انتشار آن می‌رسید دسته دسته کودکان ده دوازده ساله که موزعان او بودند در همان چاپخانه گرد می‌آمدند و هر کدام دسته‌ای بزرگ می‌شمردند و از او می‌گرفتند و زیر بغل می‌گذاشتند. این کودکان راستی مغرور بودند که فروشنده‌ی نسیم شمال‌اند. هفته‌ای نشد که این روزنامه ولوله‌ای در تهران نیندازد. دولت‌ها مکرر از دست او به ستوه آمدند. اما با این سید جُلنبر آسمان جُل وارسته‌ی بی‌اعتنا به همه کس و همه چیز چه بکنند؟ سید به چه دردشان می‌خورد که او را جلب کنند؟ مگر در زندان آرام می‌نشست؟»

دو: عبدالحسین زرین‌کوب می‌نویسد: «این نکته که امروز دیگر اشعار سید اشرف چندان شهرت ندارد و نسل‌های جوان‌تر از آن بیگانه هستند مایه‌ی تأسف است» اما چیز عجیب و غیرمعمولی نیست؛ «این یک سرنوشت اجتناب‌ناپذیرست برای هر شاعر و نویسنده‌یی که تعهد و التزام او را وامی‌دارد تا درباره‌ی چیزهایی حرف بزند که آن چیزها برای نسل‌های بعد لااقل به همان صورت مطرح نیست». سید اشرف آلوده‌ی زمان خود بود؛ به عبارت درست‌تر او چنان به دورانی که در آن زندگی می‌کرد و مسائل ریز و درشت آن پیوند خورد که با گذشت زمان و تغییرات اجتناب‌ناپذیر همراه آن، سید اشرف هم همگام با آن مسائل به حاشیه رفت و حتی نزد بخش بزرگی از جامعه‌ی ما فراموش شد. از این‌رو در دوره‌ی ما کمتر از او و اشعارش یاد می‌شود و خیلی‌ها حتی نام او را هم نشنیده و نمی‌شناسند.

سه: می‌گویند که سید اشرف زندگی «در کنار طبقات عوام» را انتخاب کرده بود و می‌کوشید که «مثل آن‌ها حرف بزند»؛ زمانی حتی او را «یک طلبه فقیر و بی‌پناه و آسمان جُل» می‌شناختند. مردم عادی نیز او را بسیار دوست داشتند و برخی سروده‌هایش را دهان به دهان نقل می‌کردند. مثل این شعر:

گرچه در ظاهر مسلمانیم، باطن، کافریم‌

منکر حق، خصم دین غافل ز روز محشریم‌

مال موقوفات را چون شیر مادر می‌خوریم‌

اما او به اعتبار طنز و لطافتی که در شعرش موج می‌زد میان طبقات دیگر هم محبوب بود. سعید نفیسی می‌نویسد: «از میان مردم بیرون آمد، با مردم زیست، در میان مردم فرورفت… این مرد نه وزیر شد، نه وکیل شد، نه رئیس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملک خرید، نه مال کسی را با خود برد، نه خون کسی را به گردن گرفت… من ساده‌تر و بی‌ادعاتر و کم‌آزارتر و صاحبدل‌تر و پاکدامن‌تر از او کسی را ندیدم. مردی بود به تمام معنی مرد: مؤدب، فروتن، افتاده، مهربان … گدای راه‌نشین را به بر مالدار کاخ‌نشین همیشه ترجیح می‌داد. آنچه کرد و گفت برای همین مردم خُرده‌پای بی‌کس بود».

چهار: سید اشرف را دیوانه خواندند و به تیمارستان بردند. «خود حکایت می‌کرد که در جوانی در قزوین دلداده‌ی دختری از خاندان خود شده و پدر و مادر دختر از پیوند با این سید بی‌اعتنا به همه چیز خودداری کرده‌اند. از آن روز ناکامی عشق را در دل، در زیر خاکستری که گاهی گرم می‌شد پنهان کرده بود. به همین جهت در سراسر زندگی مجرد زیست. سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجه‌ی طبیعی و مسلم این‌گونه مردان بزرگ است. او را به تیمارستان شهر نو بردند که در آن زمان دارالمجانین می‌گفتند. اطاقی در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص دادند». نفیسی می‌افزاید: «بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانه‌ی جنون در این مرد بزرگ بود! همان بود که همیشه بود. مقصود از این کار چه بود؟ این یکی از بزرگ‌ترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست».

پنج: شعر زیر که با عنوان «درد ایران بی‌دواست» شناخته می‌شود، یک نمونه از سروده‌های سید اشرف است:

دوش می‌گفت این سخن دیوانه‌ای بی‌بازخواست

درد ایران بی‌دواست

عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست‌

درد ایران بی‌دواست

مملکت از چارسو در حال بحران و خطر

چون مریضی مختصر

با چنین دستور این رنجور مهجور از شفاست‌

درد ایران بی‌دواست

پادشاه بر ضد ملت، ملت اندر ضد شاه‌

زین مصیبت آه، آه

چون حقیقت بنگری هم این خطا هم آن خطاست

درد ایران بی‌دواست

هرکسی با هرکسی خصم است و بدخواه و ضد

گوید او را مستبد

با چنین شکل ای بسا خونها هدر، جانها هباست‌

درد ایران بی‌دواست‌

با وجود این جراید خفته‌ای بیدار نیست

یک رگی هشیار نیست

این جراید همچو شیپور و نفیر و کرناست

درد ایران بی‌دواست‌

شکر می‌کردیم جمعی کارها مضبوطه شد

مملکت مشروطه شد

باز می‌بینیم آن کاسه است و آن آش و ماست‌

درد ایران بی‌دواست

با خرد گفتیم که آخر چاره این درد چیست؟

عقل قاطع هم گریست،‌ بعد آه و ناله گفتا:

چاره در دست خداست!

پی‌نوشت: نقل‌قول‌های این متن از دو کتاب «به روایت سعید نفیسی» (انتشارات مرکز) و «حکایت همچنان باقی» (نشر سخن) بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *