میرزا کوچک جنگلی، آخرین روزها به روایت شاهدان
میرزا کوچک جنگلی، آخرین روزها به روایت شاهدان
مجله لاهیجان: درباره نقشی که میرزا کوچک جنگلی در تاریخ کشور ما ایفا کرد، صحبت و اظهارنظر بسیار است و بسیاری، هرکدامشان از منظری به این موضوع پرداختهاند. بحث درباره یک موضوع یا چهره تاریخی هیچ عیب و اشکالی ندارد، ایراد کار آنجاست که معمولاً در چنین مباحثی، واقعیتهای تاریخی و رویدادها را ـ گاهی به عمد و گاهی از بیاطلاعی ـ نادیده میگیرند و میکوشند تصویر خوشایند خودشان را از آن چهره یا موضوع بسازند. هدفشان نه شناخت گذشته و مطالعه تاریخ، که تایید باورهای خودشان با تکیه بر ماجرا یا شخصیتی تاریخی است. مثلاً درباره همین میرزا کوچک، در بیشتر بحثهای رایج، یا تعلقات عمیق مذهبی او را نادیده میگیرند یا نقش بلشویکها در برپایی جمهوری گیلان را نمیبینند؛ یا بیگانهستیزی او را کمرنگ میبینند یا دشمنیاش با استبداد را مسألهای حاشیهای تلقی میکنند. البته ما اینجا قصد نقد این جنس مباحث را نداریم و حتی مصمم به مرور نهضت جنگل و سیر پرفراز و نشیب آن نیز نیستیم. هدفمان بازخوانی روزهای پایانی زندگی میرزا کوچک براساس روایت چند نفر از کسانی است که آن دوره از تاریخ گیلان را به چشم دیدند.
[یک] رضاخان همان بدو ورود به رشت، اعلامیهای منتشر کرد و به مردم گفت بهزودی و قطعاً کار جنگلیها را یکسره میکند؛ «تقریباً هفت سال است که جمعی غوغاطلب هستی این ایالت را به باد داده و دولت را وادار به اعزام قشون نمودهاند. غوغاطلبان داخلی عملیات دولت را ناقص و بینتیجه گذاردند تا جایی که مأمورین دولت با دادن تلفات زیاد مجبور به عقبنشینی شدند. یگانه تسلی خاطرم این بود که شما و خاندان شما را از چنگال غارتگران رهایی بخشم… اکنون به شما مژده میدهم که توجهات دولت، آسایش شما را در پرتو شمشیر من مقرر فرموده است. من یک سربازم و به مظفریت خود اطمینان دارم، زیرا وظیفهای که انجام میدهم مقدس هست… اهالی گیلان باید بدانند که قسمت اعظم مصیبهای وارده به آنها در نتیجه دورویی بعضی از اهالی خود گیلان بوده است و اکنون موقع آن است که آسایش خود را فقط از طرف دولت انتظار داشته باشید. در این موقع که دست نیرومند قشون دولت، متجاسرین را عقب رانده و در همهجا تعقیب خواهند شد به عهده شما است که با قوای دولت کمک و همراهی نموده و از آزادی کنونی که لطف خداوند به شما مقدر کرده استفاده نمایید. من به درگاه خداوندی تقدیم شکر مینمایم که ورود مرا وسیله نجات جان و مال و ناموس شما قرار داده است.»
[دو] همان روزها، نیروهای دولتی گروهی از شورشیان جنگل را دستگیر کردند و برای بازجویی به مرکز فرماندهی قوای خودشان بردند. رضاخان هم آنجا بود. ابراهیم فخرایی که خودش یکی از جنگلیها بود، در کتاب «سردار جنگل» روایت میکند «پیش از آنکه سردارسپه پرسشی به عمل آورد و یا به نمایندگان مزبور مجال معرفی بیشتر داده شود سرتیپ جعفرقلیآقا و محمود آقاخان آیرم با خشونت و پرخاش آغاز سخن میکنند و دامنه مطلب را به تعدی جنگلیها و غارتهایی که از طرف آنان روی داده است میکشانند و در تشریح این مطالب رشته سخن را از دهان یکدیگر میقاپند. نمایندگان جنگل در پاسخ میگویند تمامی این اتهامات ناوارد و بیاساس و غیرواقعاند. سردارسپه مداخله کرده میپرسد اگر این اتهامات بیاساس و غیرواقعاند پس امورشان از کجا میگذرد. جواب میشنود از درآمد خالصجات. سوال میکند مگر در گیلان خالصه است؟ جواب میشنود بلی همان املاکی که با چند اشرفی تملک شدهاند و الان میلیونها ارزش دارند. سردارسپه میگوید مگر با این درآمدها دردی دوا میشود؟ جواب میگویند چرا نشود، عشریه هم میگیریم که در حدود ماهی سی تا چهل هزار تومان است.»
[سه] فخرایی ادامه میدهد «سردارسپه سرش را به علامت تصدیق به طرف سرتیپها خم میکند و میگوید صحیح است اداره میشود و بلافاصله به طرف نمایندگان جنگل متوجه شده و با لحن ملایمی میگوید تا اینجا اقدامات میرزا درست است و من شخصاً به نام دولت ایران تصدیق میکنم که عملیات انقلابیون جنگل به نفع ملت و کشور ایران بوده که در روزهای باریک کمکهای شایستهای در جلوگیری از تعرض بیگانگان نمودهاند و جای آن داشت که میرزا خود را به مرکز میرسانید و زمام امور دولت را به دست میگرفت، لیکن به علت دوری از مرکز توفیق نیافت و اکنون من در مرکز قیام کرده و همان منظور انقلابیون جنگل را تعقیب میکنم، چنانچه میرزا به تهران رسیده بود میتوانست جمیع منویاتش را اجرا کند، اما من تا به حال یک قسمت از منویاتش را اجرا کردهام و از این به بعد نیز قسمت مابقی را اجرا خواهم نمود، حاضر شوید در این منظور مشترک با ما همکاری نمایید. سپس به فرجالله بهرامی دبیر اعظم دستور میدهد که عین این بیانات را در نامه ذکر نماید.» نامه را به آن دو اسیر میدهد و آزادشان میکند تا آن را به میرزا برسانند.
[چهار] به اینجا رسیدیم که رضاخان به امید ختم هرچه زودتر و کمهزینهتر درگیری با جنگلیها، نامهای برای میرزا کوچک نوشت. نوشته بود که من و تو یک هدف را دنبال میکنیم و اگر با من همراه شوی، باهم برای تحقق این هدف تلاش خواهیم کرد. به منشیاش بهرامی گفت «بنویس تقاضا دارم بیایید دست به دست هم داده و ایران را نجات دهیم.» میگویند کمی برای انتخاب یکی از دو عبارت «تقاضا دارم» یا «استدعا میکنم» با خودش کلنجار رفت و بعد گفت «اگر بگویم استدعا میکنم مفهوم خوشی نخواهد داشت و ممکن است سوءتعبیر شود.» ابراهیم فخرایی که خودش یکی از یاران میرزا بود در ادامه روایتش میافزاید «نمایندگان جنگل برای رساندن نامه مراجعت میکنند. ضمناً توافق میشود که جنگ ظرف ۴۸ ساعت متارکه گردد… در زیده (جنوب فومن) جلسه سران جنگل برای مذاکره تشکیل مییابد و تصمیم میگیرند نامهای از طرف میرزا به وزیر جنگ نوشته شود مشعر بر این که با ملاحظه نامه مشروح و نویدی که در آن به ملت ایران داده شده است، مقدرات ملی خود را از این تاریخ به شما تفویض میکنم و خوب است محلی را برای ملاقات و تبادل نظر و حسن تفاهم بیشتر تعیین نمایید… رضاخان وزیر جنگ از دیدن این نامه بینهایت خوشحال میشود و در جواب مینویسد من هم قلباً خود را به شما تسلیم مینمایم. خوب است به شهر تشریف بیاورید که ملاقات حاصل شود و در محیط صفا و صمیمیت با یکدیگر مذاکره نماییم. نمایندگان جنگل تذکر میدهند که اگر محل دیگری برای ملاقات تعیین شود اصلح است و سردارسپه با این امر موافقت میکند و جمعه بازار را انتخاب مینماید. جلسه سران جنگل مجدداً بعد از مراجعت نمایندگان مزبور تشکیل و اکثریت رای میدهند که به دنبال نامه اخیر نباید سخن اضافی دیگری به میان آید و جمعه بازار هم محل مناسبی است، اما از نظر احتیاط موافقت میشود که نامه سومی ارسال و صومعهسرا را برای محل این ملاقات پیشنهاد کنند.»
[پنج] همهچیز خوب پیش میرفت و فقط یک گام تا صلح و پایان بدون خونریزی ماجرا باقی مانده بود که گروهی از جنگلیها ـ بیخبر از نامهنگاری میان میرزا کوچک و رضاخان ـ با دستهای از نیروهای دولتی گلاویز شدند و شماری از آنان (سه افسر و پانزده سرباز) را کشتند. این زد و خورد، روند حوادث را به مسیر دیگری انداخت و آتش جنگی را که در آستانه خاموشی بود، با شدت بیشتری شعلهور کرد. رضاخان این حمله را عهدشکنی جنگلیها تلقی کرد و همه قول و قرارهای قبلی را کنار گذاشت. تصمیم به جنگ گرفت. باور داشت که سران جنگل او را فریب دادهاند. همان زمان نمایندگانی از طرف میرزا برای رساندن نامه سوم از راه رسیدند. رضاخان بسیار خشمگین بود، «به نمایندگان جنگل دشنام داد و دستور بازداشتشان را صادر کرد.» آنچه پیچیدگی اوضاع را بیشتر کرد و اندک امید به مصالحه را به باد داد این بود که میرزا کوچک فکر میکرد نیروهای دولت مرکزی تعهد به آتشبس ۴۸ ساعته را زیر پا گذاشتهاند و آنها بودند که درگیری را شروع کردهاند. چند نامه دیگر میان دو طرف ماجرا رد و بدل شد، اما چون هر دو آنها به دیگری بدگمان بودند، صلح و سازشی میانشان شکل نگرفت. به دستور رضاخان وزیر جنگ، نیروهای دولتی حملات خود را به مواضع جنگلیها تشدید کردند و به هرجا که نشانی از شورشیان وجود داشت یورش بردند.
[شش] پس از اینکه مصالحه میان نیروهای دولت و جنگلیها، یا به عبارت درستتر آشتی و سازش میان میرزا کوچک و رضاخان ناممکن شد، درگیریها در گیلان شدت گرفت. جنگلیها مقاومت کردند، اما پراکنده و بیبرنامه بودند و زورشان به زور قوای دولت نمیرسید. میرزا کوچک که تقریباً همه یارانش را از دست داده بود مجبور به عقبنشینی شد. آخرین نامهای که نوشت به شخصی به نام میرآقا عربانی بود و در آن ناامیدی از همهچیز و همهکس – جز خدای بزرگ – در آن موج میزد. «با رویهای که دشمنانمان در پیش گرفتهاند شاید بتوانند بهطور موقت یا دایم توفیق حاصل کنند ولی اتکا من و همراهانم به خداوند دادگری است که در بسیاری از این مهالک حفظم نموده است. افسوس میخورم که مردم ایران مُردهپرستند و هنوز قدر این جمعیت را نشناختهاند، البته بعد از محو ما خواهند فهمید که بودهایم و چه میخواستهایم و چه کردهایم. اکنون منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری در میان نباشد اما وقتی از افکار و انتظاراتشان نتایج تلخ مشاهده کردند، آنوقت است که ندامت حاصل خواهند نمود و قدر منزلت ما را خواهند دریافت. بلی آقای من، امروز دشمنانمان ما را دزد و غارتگر خطاب میکنند و حال آن که قدمی جز در راه آسایش و حفاظت مال و ناموس مردم برنداشتهایم. ما این اتهامات را میشنویم و حکمیت را به خداوند قادر و حاکم علیالاطلاق واگذار میکنیم.» میگویند روزهای آخر به دیدن همسرش رفت و با او نیز خداحافظی کرد.
[هفت] ابراهیم فخرایی مینویسد «قوای متفرق جنگل تکتک و جوخهجوخه به سوی اردوی دولت متوجه شده و تسلیم میگردیدند. کسانی هم که مقاومت مینموده یا کشته و یا دستگیر میشدند. البته مقاومت در این لحظات بحرانی، تجسمی از یک نوع دیوانگی بود زیرا نه سازمانی باقی مانده و نه مأمنی که به آنجا پناه برده شود و نه فرماندهی که از روی نقشه و تاکتیک صحیح، عملیات جنگی را اداره نماید. رویه اخذ شده از طرف اولیای دولت مبنی بر عفو تسلیمشدگان نیز دوران بلاتکلیفی و بیسروسامانی افراد را به پایان میرسانید.» میرزا کوچک تن به تسلیم نداد و با جمعی از آخرین یارانش به سوی طالش رفت. در مسیر نیز باز تعدادی از همین گروه کمشمار را از دست داد. درنهایت فقط خودش ماند و رفیق آلمانیاش گائوک که از سرما و خستگی نیمهجان شده بود. «چند بار میرزا کوشید رفیق راه و یار غارش را که رضایت نمیداد او را تنها بگذارد و قول داده بود تا واپسین لحظات زندگی با او همراه باشد، از منطقه خطر برهاند و رفیق واماندهاش را که از لحاظ وفاداری و فداکاری، یک آدم نمونه است به آبادی برساند و لذا او را به دوش کشید و بدون توجه به حاصل عمل خود، یکچند قدم او را با خود برد. به کجا؟ به نقطه نامعلوم، آنجایی که خود نمیدانست کجاست، یعنی به طرف سرنوشت.» هر دو نفر در گردنه گیلوان یخ زدند و مُردند و جسدشان را چند ساعت بعد، مردی از اهالی آن منطقه که از آنجا میگذشت پیدا کرد. این رهگذر میرزا را شناخت و از مردم همان حوالی کمک خواست تا دو جسد را با احترام و آبرومندانه به جای بهتری منتقل کنند. اما گروهی از تفنگداران خان تالش مانع اجرای این تصمیم شدند. جسد میرزا را برداشتند و به تلافی دشمنیهای گذشته، سرش را از تنش جدا کردند و به نشانه خوشخدمتی پیش یکی از فرماندهان نیروهای دولتی بردند. سر را در چند شهر غرب گیلان به نمایش عمومی گذاشتند تا پایان شورش جنگلیها را به همه نشان دهند.
[هشت] محمدعلی گیلک که زمانی کمیسر فواید عامه در جمهوری گیلان بود، در کتاب «تاریخ انقلاب جنگل به روایت شاهدان عینی» مینویسد «ما نتوانستیم از ملیت و تابعیت گائوک چیزی به دست آوریم، اگرچه میگفتند مشارالیه آلمانی است، ولی روس بودن او بیشتر به صحت نزدیک بود. بههرحال روس یا آلمانی یا ملت دیگر، این شخص تا آخرین نفس با میرزا همراهی کرد و موقعیکه دوستان میرزا یکی بعد از دیگری او را ترک میکردند گائوک دوش به دوش او کوهگردی و راهپیمایی مینمود. این شخص قبل از آنکه به جنگل بیاید در اوایل جنگ بینالملل که از ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ میلادی طول کشید) در اصفهان عضو ژنرال قونسولگری روس بود. پس از مدتی قلیل به تهران آمد و داخل بانک استقراضی گردید و بعد از شکست دولت تزاری و بروز انقلاب روسیه با بعضی عناصر آزادیخواه تهران سروکار پیدا کرده و با مساعی آنها به رشت آمد که به انقلاب جنگل بپیوندد… این مصادف با روزهای شکست قوای جنگل و عقبنشینی از منجیل و تصرف رشت و انزلی به دست قوای انگلیس بود. انگلیسیها در نتیجه یک فقره راپورت چند نفر از جمله گائوک را دستگیر و حبس مینمایند. سپس او را به هندوستان تبعید میکنند، بعداً گویا آزاد شده و به روسیه میرود. بلشویکها به ایران میآمدند که گائوک به معیت آنها به سمت مترجمی وارد انزلی گردید و کمکم به جنگلیها پیوسته و علاقه زیادی به کوچک خان پیدا نمود و دائماً با او همکاری میکرد تا آنکه در آغوش برف جان سپرد.»
[نه] گیلک در جای دیگری از روایت خود میافزاید «بعد از آنکه سر میرزا را به رشت آورده و عکسبرداری کردند، خالو قربان که در این موقع با لباس کردی خود درجه سرهنگی به دوش زده و بر اسبی کوهپیکر سوار بود حامل آن گردید و به معیت کردها و سایر افراد انقلابی (آنها که وارد خدمت دولت شده بودند) سر را به تهران حمل نمود و پس از چند روز آن را در قبرستان جنب چهارراه حسنآباد به خاک سپردند. بعدها به کمک یکی از رفقای کوچک خان (شیخ احمد سیگاری) سالها بعد سر را از تهران و تن را از خلخال آورده و در بقعه معروف به سلیمانداراب رشت به یکدیگر ملحق و متصل نمودند.» خالو قربان، سر را به نشانه خوشخدمتی پیش رضاخان هم برد. فخرایی مینویسد «گفته میشد که وزیر جنگ از این عمل خالو قربان خشنود نگشته و حرکاتی که دلالت بر عدم رضایت داشته از خود نشان داده است. علیاکبرخان سنجابی (سردار ناصر) که خالو قربان را در یکی از خیابانهای تهران دید، در شرایطی که چند نفر دیگر نیز حضور داشتند و صحنه را میدیدند به زبان کردی به وی دشنام سخت داد و او را ننگ جامعه کُرد معرفی کرد و علت این دشنام آن بود که چرا او سر ولینعمت خود را برای دشمن آورده است.» فخرایی میگوید مشهدی کاسآقا حسام خیاط، سر میرزا کوچک را پنهان از چشم همه از گورکن گرفت و به رشت برد. جمعی از آزادیخواهان گیلان مصمم بودند که تدفین میرزا در رشت را به مراسمی باشکوه تبدیل کنند، اما دولت مانع آنان شد. به ناچار، بدون مراسم و تشریفات، سر و بدن را در سلیمانداراب به خاک سپردند.
[ده] شاعری به نام خلیل دانشپژوه یکی از کسانی بود که سر بریده میرزا کوچک را به چشم دید. متأثر از آنچه دیده بود، تصنیف زیر را نوشت:
(۱)
تا بر تنم توان و تا قرار است
قرار است
در دل مر از کردهات شرار است
شرار است
در سینهام از شیوهات غبار است
غبار است
نی در خور شأن شهریار است
ریار است
ای وطن! تو آباد نمیشی
ملت! تو آزاد نمیشی
ای دل! دگر شاد نمیشی
چرا که ما ملولیم جهولیم
بیدانش و فضولیم
بیدانش و فضولیم
(۲)
این سر که سربلند و مهجبین است
جبین است
یا آفتاب و طالع زمین است
زمین است
خاکش ز عشقت ای وطن عجین است
عجین است
انصاف ده که مزد سر نه این است
نه این است
ای وطن! تو آباد نمیشی
ملت! تو آزاد نمیشی
ای دل! دگر شاد نمیشی
چرا که ما ملولیم جهولیم
بیدانش و فضولیم
بیدانش و فضولیم
(۳)
این قهرمان مدافع وطن بود
وطن بود
لشکرشکن و شجاع و صفشکن بود
شکن بود
یزدانصفت به جنگ اهرمن بود
رمن بود
کی مثل ما به فکر ما و من بود
و من بود
ای وطن! تو آباد نمیشی
ملت! تو آزاد نمیشی
ای دل! دگر شاد نمیشی
چرا که ما ملولیم جهولیم
بیدانش و فضولیم
بیدانش و فضولیم.