پنج شنبه, اردیبهشت ۶, ۱۴۰۳
مطالب عمومی

«من حقیقت را یافته‌ام»

نگاهی به زندگی حکیم بقراط گیلانی


حکیم، محبت و بزرگواری آن مرد مسیحی را هرگز از یاد نبرد و «هنگامی که به رشت برگشت از هیچ نوع کمک به همشهریانش دریغ نمی‌ورزید». گاهی حتی خودش به خانه فقرا می‌رفت و بدون دریافت دستمزد، آنان را معاینه و درمان می‌کرد. مشهور بود که اگر کسی از او کمک بخواهد، حتما هر کاری که از دستش بربیاید انجام خواهد داد.


یک: در فهرست نام‌های کتاب «مشاهیر گیلان»[۱] چند نام بیش از دیگران جلب توجه می‌کند، و یکی از آن‌ها بدون تردید حکیم بقراط است. گویا نام وی عبدالله بود و حکیم بقراط عنوانی بود که بعدها به اعتبار شغل طبابت به آن اشتهار یافت. وی را پزشکی توانا و مردی نیکوکار می‌شناختند که بیش از نود سال عمر کرد (از سال ۱۲۰۳ تا ۱۳۰۶ خورشیدی). او در رشت متولد شد و چند سال نخست زندگی خود را نیز در همین شهر سپری کرد، اما بعد برای تحصیل بیشتر و کسب تجربه از گیلان بیرون زد. مدتی در خراسان و اصفهان زندگی کرد و «همین که توشه‌های کافی از علم و معرفت و کمال به دست آورد به زادگاهش (رشت) برگشت و به مداوای بیماران مشغول گردید». پزشکان آن روزگار رفته رفته با شیوه‌های نوین درمان آشنا می‌شدند و روش‌های قدیمی در نظر آن‌ها منسوخ و بی‌اعتبار می‌شد، اما حکیم بقراط به طب سنتی وفادار ماند و بیماران را به همان شیوه‌های قدیمی معالجه می‌کرد؛ «در مدتی اندک اهمیت و شهرتش در تمام خطه‌ی گیلان پیچیده و مردم منطقه را از راه‌های دور و نزدیک به مطبش می‌کشاند».

دو: می‌گویند یک بار، زمانی که در اصفهان تحصیل می‌کرد، از مباحثات بی‌پایان و بی‌نتیجه‌ی اهل مدرسه (که مدام درباره‌ی «حقیقت» و راه‌های رسیدن به آن مناظره و گفت‌وگو می‌کردند) سر به کوه و بیابان گذاشت و هنگام بازگشت راه خود را گم کرد. تا جایی که رمق داشت به مسیر خود ادامه داد، اما سرانجام ضعف و تشنگی و گرسنگی بر او چیره شد و جایی دور از شهر و آبادی از حال رفت. مدتی بیهوش بود و هنگامی که چشم‌هایش را گشود، خود را در خانه‌ی یکی از مسیحیان جلفای اصفهان دید. مرد مسیحی، انسانی مهمان‌نواز و فروتن بود که بدون توقع به مرد در راه مانده کمک کرده و او را از مرگ حتمی نجات داده بود. انسان‌دوستی مرد مسیحی، بقراط را به شدت متأثر و منقلب کرد و بزرگ‌ترین درس زندگی را به وی آموخت؛ و چیزی را که وی مدت‌ها جستجو می‌کرد، نه در مدرسه و مکتب که در خانه‌ی یک مسیحی گمنام و بی‌ادعا یافته بود. بقراط به جمع دوستان و هم‌درسان خود برگشت و گفت که «من حقیقت را پیدا کرده‌ام. حقیقت چیزی جز خدمت به خلق چیز دیگری نیست».[۲]

سه: حکیم، محبت و بزرگواری آن مرد مسیحی را هرگز از یاد نبرد و «هنگامی که به رشت برگشت از هیچ نوع کمک به همشهریانش دریغ نمی‌ورزید». گاهی حتی خودش به خانه فقرا می‌رفت و بدون دریافت دستمزد، آنان را معاینه و درمان می‌کرد. مشهور بود که اگر کسی از او کمک بخواهد، حتما هر کاری که از دستش بربیاید انجام خواهد داد. «او بیمارانش را اعم از زن و مرد و پیر و جوان، شهری و دهاتی، با بچه‌های قد و نیم‌قد، از طلیعه‌ی صبح تا یکِ ظهر معاینه می‌کرد. در ساعت یک و نیم بعد از ظهر به شاگردانش درس می‌داد و پس از صرف نهار و کمی استراحت، مجدداً معاینات و معالجات شروع می‌شد و تا پاسی از شب ادامه می‌یافت». وی هرگز ازدواج نکرد و زندگی صوفیانه‌ای در پیش گرفت. هرچند درآمد او از طبابت و عایدات میراث پدری بسیار زیاد بود، هرگز مال و ثروتی برای خود جمع نکرد؛ «چرا که بیشتر این درآمدها را صرف فقرا و مستحقین می‌نمود. به گداها پول نمی‌داد ولی به خانواده‌هایی که می‌دانست مستحق‌اند، بدون آنکه کسی بفهمد کمک می‌کرد». در ماه‌های آخر عمر، بسیار بیمار و ناتوان شده بود و اضافه وزنِ ناشی از بیماری نیز او را رنج می‌داد. در هفته‌های آخر دیگر حتی راه رفتن هم برایش دشوار شده بود. طبق وصیتش، پس از مرگ، پیکر بی‌جانش را به کربلا بردند و در جوار حضرت سیدالشهدا آقا امام حسین(ع) به خاک سپردند.

***

[۱] برای آشنایی بیشتر با این کتاب به بخش معرفی کتاب ما رجوع بفرمایید.

[۲] خالی از لطف نیست که در اینجا یادی هم بکنیم از شاعر بزرگ معاصر، نیما یوشیج که در جشن یک سالگی فرزندش نوشت: «پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *