«هرگز، خاطرت جمع» ـ داستان کوتاهی از: عادله صمیمی
عادله صمیمی
داستان کوتاه: هرگز، خاطرت جمع
امروز صبح باز از آن محله گذشتم. همان محله با کوچههای پیچ در پیچ و بنبستهای خاکی. همانی که لابهلای آپارتمانهایش چند مغازه نقلی و قدیمی کنار هم ردیف شدهاند. قرار بود از فروشندههای قدیمی چند سوال بپرسی برای روزنامهات. کنار مغازه اسباببازیفروشی گرم حرف شدیم تا پیرمرد آمد و کرکره را بالا برد. یادت میآید از پشت ویترین بند کردیم به سرفههای بلند و خلطدارش؟ تو گفتی «بنده خدا ! با این حال و روزش نماند خانه، استراحت کند. هوا سرد شده و آلوده است. اصلا برای سن و سال او مناسب نیست.» همان موقع فین فینش بلند شد. من حواسم به اسباببازیهای توی ویترین بود. اعتراف کردم که با سی سال سن، عاشق اسباببازی هستم. تیز نگاهم کردی و گفتی «واقعا؟» و من پشیمان شدم از صداقتم. خیره به ویترین، توی خودم بودم و نفهمیدم کِی داخل شدی و کِی گفتوگویتان تمام شد. با چند جعبه اسباببازی برگشتی و در جواب تعجب و اعتراضم گفتی «توی این روزگار دست دست کردن معنی ندارد.» توی راه با اشتیاق داخل ساک را نگاه میکردم تا از تصویر روی جعبهها بفهمم تویشان چیست. تو گفتی «زندگی را نمیشود تعطیل کرد ولی باید مراقب بود.» خندیدم؛ «آن طرف دنیا یک مرضی آمده، به ما چه. اوه از چین تا اینجا؟ تازه من باید بترسم که قلبم بازی در میآورد. تو که خدا رو شکر چهار ستون بدنت سالم است.» آن وقت خودم را چسباندم به شانهات و گفتم «با بودنت از هیچ چیز نمی ترسم.» تو نگاهم کردی و لبخند زدی. بسته پفیلا را باز کردی و گرفتی طرف من. چرا همه چیز را اول برای من میخواستی؟ تو که از احساست مطمئن نبودی چرا کاری کردی این قدر وابستهات شوم که حالا شبها خوابم نبرد و صبحها قبل از همهی آدمهای شهر از خانه بزنم بیرون و سرگردان بچرخم و آخرش کنار همین اسباببازیفروشی سر دربیاورم؟ آن شب که قرار بود برویم سینما یادت هست؟ آماده بودم تا بیایم سر قرار که پیامت رسید. نوشته بودی روز شلوغی داشتی سرت کمی درد گرفته، نمی توانی بیایی. از آخرین دیدارمان یک هفته میگذشت. به خاطر یک سر درد ساده؟ تا صبح شمارهات را میگرفتم. در دسترس نبودی. از همان اول، حسی به من میگفت رابطه ما به جایی نمیرسد. خودت گفته بودی هر روز توی دفتر با او چشم در چشم میشوی. با اینکه میدانستم عمر دوستیمان کوتاه است ولی آن روز، موقع تماشای تئاتر “شرقی غمگین” وقتی “علی عشقی” به محبوبش گفت دوستت دارم، شهامتم زیاد شد. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. تو دستهایت را گذاشته بودی روی هم، به صندلی تکیه کرده بودی و حواست به نمایش بود. آهسته خودم را کشیدم سمتت و توی گوشت نجوا کردم «دوستت دارم.» بیمحابا برگشتی سمتم و گفتی «من هم.» در آن لحظه و در آن فضای نیمهتاریک، نگاهت آشنا بود، بیقرار و مشتاق. لابد درست مثل نگاه خودم وقتی به چشمهایت زل میزدم. گفته بودی دوستیات با او کار اشتباهی بوده. تفاوت دیدگاه و روحیات و از این حرفها. ولی دل که این چیزها سرش نمیشود. میشود؟ لابد کلی خاطره مشترک دارید. از آن شب هر بار به بهانهای نخواستی مرا ببینی. نمیفهمیدم چرا. باید فکری میکردم. خودم را زدم به مریضی. پیام دادم تنم کوفته است و گلویم کیپ شده. فکر کنم آنفلوآنزا گرفتهام. خدا کند از آن کُشندههایش نباشد. فوراً نوشتی زبانت را گاز بگیر. به قول خودت «اوه از چین تا اینجا؟» دروغم جواب داد و ساعتی بعد خودت را رساندی به پارک نزدیک خانهام. صورتت پر از دلهره بود. دلم سوخت. ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. «تو که حالت خوب نبود.» چند سرفه خشک کردی و نفست را به سختی بیرون دادی. «تا امروز میترسیدم مریضت کنم، حالا که خودت سرما خوردی.» با هیجان گفتم «شنیدی توی چین کرونا جان چند نفر را گرفته؟ خدا کند همانجا بماند نکبت. ما به همین آنفلوآنزا و سرما خوردگی قانعیم» و زدم زیر خنده. ذوق داشتم و حواسم به این که مثلاً ناخوشم، نبود. عصبانی شدی و گفتی «همهاش فیلم بود؟ دیوانه!» سعی کردم از دلت دربیاورم. نمیشد. برزخ بودی. گفتی خستهای از کار زیاد و سرماخوردگی که خیال رفتن ندارد و رُست را کشیده. گِله کردی از مدیر مسئول سختگیرت و گفتی مریضی که هیچ از آسمان سنگ هم ببارد باید بروی گزارشت را تهیه کنی. آن وقت تکیه دادی به نرده پارک. نفست را به سختی بیرون دادی و گفتی تقصیری هم ندارد. تعدادمان کم است و کار زیاد. به هر حال مردم حق دارند از وضعیت کرونا باخبر شوند. پوزخندزنان با پایت سنگریزههای کف زمین را کنار زدی و حفرهای درست کردی.
تو عصبانی بودی و من خوشحال بودم. به خیالم دلیل غیبتها و بیتوجهیهایت را فهمیده بودم. حدسم میگفت مثل آن بار درگیر مسائل دفتر روزنامه هستی و بعد از مدتی همه چیز به روال عادی برمیگردد و تو میشوی همان آدم همیشگی. ولی از آن روز دیگر ندیدمت. جواب تلفنهایم را نمیدادی. فقط پیامهای کوتاه میفرستادی. چند کلمه خشک و خالی و تکراری. از خوب شدنت میگفتی از کار زیاد روزنامه و تهیه گزارشهای سفارشی که کلافهات کردهاند و مجال نمیدهند به من زنگ بزنی. داشتم دیوانه میشدم. تو هیچوقت نمیگذاشتی آب توی دلم تکان بخورد. ملاحظه قلب مریضم را میکردی. یکهو این سرشلوغی از کجا پیدایش شد و مهر مرا از دلت برد؟ باید باور میکردم؟ تو از من دور میشدی و من حریصتر میشدم. کمکم، یک در میان جواب پیامهایم را دادی چند روزی که گذشت، همین را هم از من دریغ کردی. پیامها را میدیدی ولی بیجواب رها میکردی. کوتاه نیامدم. برایت نوشتم، طولانی و مرتب. ولی پیامهایم دیده نشد. گناه من چه بود که این طور مرا از خودت راندی؟ آن هم الان که این ویروس لعنتی سر از ایران درآورده؟
بعد از تعطیلی دانشگاهها و محبوس شدنم در خانه حس کردم بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم. روزهای کوتاه و غروب دلگیر، هوای موذی و سرد و ترس از ابتلا به کرونا اعصابی برایم نگذاشته. از زمین و آسمان غم میبارد. خبرهای بد مغزم را فلج کردهاند. مرگ دایی بزرگم بعد از دو هفته قرنطینه و یک هفته بستری شدن در بیمارستان، دیدن اشکهای دختر همسایه که مویه میکرد و از ندیدن مادر قبل از مرگ و بعدش شاکی بود، از مرگهای بیمجلس ترحیم، از مظلومیت کارگرها و دستفروشها که بیکاری و بیپولی، سفرهشان را کوچک و کوچکتر کرده و گرانی که خرخرهشان را میجَوَد، اینها دارند دیوانهام می کنند. خبرهای بد منحوس. ذلهام از دستشان. از تلویزیون، روزنامه و گوشی بیزارم. در بیخبری محض پناه بردهام به غار تنهاییام. گفته بودم اگر ترکم کنی میشکنم. تو گفتی «هرگز، خاطرت جمع» و من چشمهایم را بستم. یک لحظه فکر کردم بال درآوردهام. از رفتنت دلخور نیستم. باور کن. اگر اینطور راحت باشی حرفی نیست. ولی دلم میخواست میرفتیم یک جای دنج و وقتی من در سکوت و آرامش غرق بودم قطره قطره آب پاکی را روی دستم میریختی. باید همان روز که بیخبر، به سلیقه خودت برایم اسباببازی گرفتی، میفهمیدم نظرم برایت مهم نیست. ولی من به انتخابت احترام میگذارم و دیگر سراغت را نمیگیرم. امروز صبح باز از آن محله رد شدم. مدتی کنار مغازه اسباببازیفروشی ماندم. پیرمرد نیامد و کرکره را بالا نداد. دیروز هم نیامد. پریروز هم… به دیوار کنار مغازه تکیه دادم و دور و برم را نگاه کردم. محله خلوت بود. سر بلند کردم و نگاهم لغزید روی آپارتمانهای چسبیده به هم با پنجرههای بستهی لانه زنبوری که مرا شیفته این محل کردهاند. به خودم گفتم «چه میدانی پشت هر کدام از این قابها چه میگذرد!»
عنوان مطلب در نسخه چاپی:
هرگز، خاطرت جمع
داستان کوتاهی از: عادله صمیمی