دکتر حشمت در روزهای پایانی زندگی
دکتر حشمت در روزهای پایانی زندگی
گفتم که خطا کردی، تدبیر نه این بود/ گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
مردی که به طناب دارش بوسه زد
روزهای پایانی زندگی دکتر حشمت
مجله لاهیجان: همه ما بارها نام دکتر ابراهیم حشمت را که یکی از هواداران سرشناس انقلاب مشروطه در گیلان و از سران نهضت جنگل بود شنیدهایم و حتی اگر چیز زیادی دربارهاش نخوانده باشیم میدانیم که ماجرای زندگیاش چگونه به پایان رسید. همه آنچه درباره او میدانیم به کنار، بد نیست یک بار دیگر، این بار به تفصیل و با تأمل بر جزییات حوادث، روزهای آخر زندگیاش را با تکیه بر کتاب «تاریخ انقلاب جنگل به روایت شاهدان عینی» نوشته محمدعلی گیلک باهم مرور کنیم. شاید از مطالعه این مطلب نسبتاً طولانی به این نتیجه برسیم که شناختی که ما از دکتر حشمت داریم ناقص و حتی تحریفشده است و تصویری که از او در ذهنمان ساختهایم تصویری واقعی نیست. اما قبل از آن این نکته ناگفته نماند که روایت ما فقط شرح روزهای پایانی زندگی اوست؛ یعنی همان روزهایی که جنگلیها زیر حملات سنگین نیروهای دولتی مغلوب و پراکنده شده بودند و چنین به نظر میرسید که قیام جنگل سرکوب شده است. جمعی از جنگلیها بعد از عقبنشینی در نواحی شرقی گیلان پناه گرفته و مخفی شده بودند و درباره اینکه گام بعدیشان چه باشد تردید داشتند.
چرا دکتر حشمت خودش را تسلیم کرد؟
سران جمعیت دور هم جمع و به مذاکره و مشاوره پرداخته و این آخرین نقطه سیر دستهجمعی جنگلیها بود و از آنجا دستهدسته شده به حالت تفرقه درآمدند و تصمیم گرفتند به سمت فومن رهسپار شوند. زیرا در همان اوقات از فومن نامههایی رسید مبنی بر اینکه عدهای از جنگلیها که خودشان را تسلیم قوای دولتی کرده بودند شکنجه شدهاند و خبر این شکنجه و بدرفتاری، مردم را ضد قوای دولتی برانگیخته است. اهالی فومن آمادهاند که برای مقابله با قزاقها کاری انجام دهند و منتظرند که نیروهای جنگل به آنجا رفته و کار را دوباره به دست بگیرند. ولی موضوعی که بسیار اهمیت داشت این بود که چگونه از تنکابن تا فومن بروند و با این کمبود آذوقه و شرایط بدی که دارند به چه شکلی، محاصره قزاقها را بشکنند و خودشان را از شرق گیلان به غرب آن برسانند. خلاصه تصمیم نهایی این شد که افراد به دستههای خیلی کوچک تقسیم شوند و هر دسته از راه و به هر وسیله ممکن خود را به فومن برساند. اما دکتر حشمت با این نقشه موافق نبود و رفتن به فومن را چاره نجات جنبش جنگل نمیدید. برخی میگویند که او مطمئن بود دستگیر خواهد شد و ترجیح میداد تا زمانی که سرپا است و هنوز رمق و قوت دارد و میتواند برای نیروهای دولتی شرط و شروط بگذارد، خودش را تسلیم کند. چندی قبل که هنوز اوضاع تا این حد بحرانی نشده بود در رشت با برخی نمایندگان دولت مذاکره کرده بود و آنها به او گفته بودند به شرط تسلیم، جانش در امان خواهد ماند. او این فکر را با میرزا کوچک در میان گذاشت. میرزا این تصمیم حشمت را تصمیمی نادرست خواند و به صراحت به او گفت به این دولت و دولتیها نباید اعتماد کرد. سپس همه یارانش را جمع کرد و برای آنان سخن گفت. خلاصه سخنرانی او را محمدعلی گیلک در کتاب تاریخ انقلاب جنگل چنین ثبت کرده است:
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان باید که دل برداشتن
در این موقع که بهترین اوقات امتحان اشخاص از جهت فداکاری و وطنپرستی است بعضی از دوستان و رفقای ما تفنگهای خود را برداشته و برای تسلیم شدن به سمت اردوی دولتی میروند. اگرچه وضعیت امروز اصلاً خوب نیست و همه خسته و فرسودهایم و پول و آذوقه نداریم و در معرض تندباد حوادث واقع شدهایم، ولی از شما میپرسم آیا برای عاشقان وطن و آنهایی که به درد وطنپرستی مبتلا هستند اینگونه سختیها را اهمیتی است؟ آن روزی که ما تفنگ برداشته و در راه سعادت وطن، جنگل را اختیار کردیم مثل یک امروز بلکه صدها بار وضعیت ما بدتر از امروز بود، چه چیز در مقابل آن همه اتفاقات گوناگون که بیشترتان از آن اطلاع دارید ما را حفظ کرد؟ آیا جز قوه ثبات و استقامت چیز دیگری بود؟ امروز وثوقالدوله به دستور انگلیسیها که سرتاسر ایران را میدان تاختوتاز خویش قرار داده و برای تصرف آن در قدم اول نابودی آزادیخواهان و وطنپرستان ایرانی را وجهه همت ساختهاند یک عده از برادران ما را به جنگ با ما مأمور کردهاند(۱). میدانید و میبینید ما برای اجتناب از برادرکشی، جنگ را به مدافعه از خود تبدیل و جز عقبنشینی اقدام دیگری نمیکنیم… به شما برادران عزیز عرض میکنم آنهایی که از روز اول ورود به این مرحله جان خود را در راه ترقی وطن بر طَبَق اخلاص نهاده و از خود گذشتهاند تا آخرین ساعت عمر نیز از هیچ چیز اندیشه نکرده و با هرگونه مشکلی مقاومت خواهند کرد. فقط از آنهایی که به نوبه خود در این راه مقدس بذل کوشش کرده و بیش از این قادر به استقامت نیستند خواهش میکنم اگر تصمیم قطعی به تسلیم گرفتهاند، اسلحه خود را به آنانی که قصد مقاومت دارند تحویل دهند.
بعد از صحبتهای میرزا کوچک، عدهای برای مقاومت مصممتر شدند و عدهای دیگر هم اسلحه خود را تحویل داده و برای تسلیم به قوای دولتی از جمع مجاهدان جدا شدند. دکتر حشمت بخشی از مسیر تنکابن به فومن را با میرزا همراه شد ولی او «از این قضیه راضی به نظر نمیرسید و معلوم بود که مایل به رفتن به فومن نبود. البته کوچکخان نیز چیزی به او نگفت و فقط ۱۲ نفر از کسان و نزدیکان خود را انتخاب کرده و از یکدیگر جدا شدند. هنگام وداع تأثر عمیقی به همه دست داد چنان که همه به گریه افتاده و حاضر به جدا شدن نبودند ولی چاره جز این نبود». این جدایی غمبار نشان میداد که مردان نهضت جنگل چه پیوند عاطفی محکمی با یکدیگر داشتند و جنس رابطه میانشان، برادری و عشق بود. بعد از جدایی میرزا کوچک، نزدیک به ۲۵۰ نفر با دکتر حشمت ماندند و او درباره حس و حال خود و تصمیمی که گرفته بود با آنان حرف زد: «رفقا شما به خوبی میدانید که من در لاهیجان با شماها که اغلب شاهد عملیات من بودند چگونه کار میکردم. شما میدانید در واقعه اخیر بعد از آنکه توقف در فومن برای میرزا مقدور نبود به لاهیجان آمد و به ما پیوست و از آنجا متحداً حرکت کردیم و چون او را قائد خود میدانستم از آن پس تسلیم اراده او شدم و این راه را در تحت سرپرستی او پیمودم و حالا به اینجا رسیدیم و مقتضیات طوری شده که دستهدسته شویم و از حالت دستهجمعی بیرون و روی همین مصلحت به طوری که همه شما میبینید آنها رفتهاند و در حقیقت آنها به میل خود ما را ترک کردند و ما مقدم در این امر نبودیم. حال که چنین شد آیا چه تصور میکنید با وضع فعلی، با خستگی و گرسنگی و نبودن آذوقه و وسائل دیگر و با محصور بودن از قوای دشمن که هر ساعت به محو و فنا شدن تهدید میشویم کجا توانیم رفت و چه میتوانیم کرد. آنها در لاهیجان مرا ملاقات کرده و با آنکه گفته بودند قوای خود را به رشت ببرم این کار را نکردم، با این وصف اگر بخواهیم برویم اول کسی که دچار صدمه و زجر و شکنجه و حبس و بلکه اعدام شود من خواهم بود و خود این مطلب را به خوبی احساس میکنم و میدانم که خطر بیشتر متوجه شخص من است ولی چاره نداریم. من حاضرم خود را فدای شماها بکنم و اگر با این تصمیمی که گرفتهام موافقت کنید البته با شرایطی چند، به طرف آنها خواهیم رفت تا بعد خدا چه بخواهد».
بعد از اینکه حرفهای دکتر به پایان رسید چند نفر با این عقیده که به جای تسلیم، به گوشهای فرار کنند از جمع جدا شدند و رفتند. در این موقع دکتر نامهای به رئیس قوای همان محل نوشت و اظهار کرد که اگر به همه تأمین بدهند حاضر است با عدهای در حدود ۲۵۰۰ نفر تسلیم گردد. پس از چند ساعت قزاقی دهنه اسب خود را به دست گرفته پیاده به طرف این عده آمده و خیلی نزدیک شده و سلام داد و گفت: «افتخار دارم که خبر تأمین شما را آوردهام. بنابراین لازم است به فوریت از ایجنا حرکت کرده و به اردو برویم». دکتر این حرف قزاق را باور کرد و همراه با آن گروه از جنگلیها که همراهش مانده بودند به سمت اردوی نیروهای دولتی به راه افتاد. محمدعلی گیلک مینویسد: «دکتر با عده خود به راهنمایی قزاقها به راه افتاده همین که به خرمآباد نزدیک شدند قزاقان بسیاری را دیدند که به خط زنجیر آنان را محاصره کرده و پشت سر آنان نیز عدهای با شصتتیر در حال قراول میباشند. قزاقهای راهنما، مجاهدین را به تحویل دادن تفنگهای خود دعوت نموده و تفنگها را از همه گرفته مجتمعاً به خرمآباد رفتند».
خاطرات حسن مهری از آنچه بعد از تسلیم به قوای دولت پیش آمد
حسن مهری یکی از کسانی بود که در این مقطع دکتر حشمت را همراهی میکرد. او میگوید: «دکتر نامهای با قاصد به مرکز قوای قزاقها فرستاد و تقاضای تأمین نمود. خود نیز با نفرات که تقریباً ۲۰۰ نفر میشدند به طرف جاده خرمآباد حرکت کرد و پس از پیمودن مقداری راه چند قزاق از دور نمودار شدند. عدهای از مجاهدین که اطلاعی از ارسال نامه نداشتند به طرف آنان بنای شلیک کردن را گذاشتند. دکتر آنها را منع و به عدم تعرض تکلیف کرد و گفت: قدرت ادامه جنگ نداریم و صلاح همه در تسلیم شدن است. مجدداً کاغذی نوشت و از شلیک به طرف قزاقها که بدون اطلاع صورت گرفته بود عذر خواست. در این بین سرهنگ حاجعلیخان به نمایندگی از طرف قوای قزاق نزد دکتر حشمت آمد. اسبی به او داد که پیاده نباشد و به راهنمایی قزاقان حرکت شروع شد. به رودخانه نزدیک شدیم با آنکه رودخانه پل داشت عده را از آب عبور دادند. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند و از دامنه تپهها بالا رفتند نفرات بیشتری از قزاقها با حالت حاضرباش در پشت شصتتیرها مشاهده شدند. به این طریق مجاهدین را در میدان خرمآباد آوردند و اهالی به تماشا آمده بودند. مجاهدین دو شبانهروز بود غذا نخورده و همه گرسنه و خسته و فرسوده به نظر میرسیدند. مقداری نان آوردند، در خوردن آن رعایت نزاکت به عمل نمیآمد. منظره اسفناکی بود. شب که شد عده را در بیغولههایی جا دادند. پاسی از شب گذشته صدای دکتر حشمت شنیده میشد. معلوم بود او را زجر میدهند. یک نفر با خود کتاب حافظ داشت. کتاب را گرفته تفأل زدیم، این بیت آمد:
گفتم که خطا کردی، تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود(۲)
فردای آن روز فرمانده قشون که یک نفر روس بود اظهار کرد حال که شما تسلیم شدهاید مهمان ما هستید و با کشتی از طریق شهسوار شما را به گیلان خواهیم رساند. در این موقع تنفگهای بدون گلنگدن را نیز از همه تحویل گرفتند. چند نفر از ما به سرپرستی یک نفر افسر گرجی به طرف شهسوار روانه شدیم. دکتر حشمت با ما نبود، در عباسآباد افسر گرجی ما را همراه خود به منزل منتظم وزیر برد. در آن شب از ما پذیرایی خوبی به عمل آمد، فردا از آنجا حرکت کرده به شهسوار وارد شدیم. این افسر گرجی آدم بسیار خوبی بود به وضعیت نفرات ما خیلی رسیدگی میکرد و به همه عطوفت مینمود. صبح مبلغی پول از چند تاجر گرفته بین نفرات تقسیم کرد. غروب شد کشتی نیامد. شب دکتر حشمت را آوردند، اول سوال او از ما این بود که از میرزا کوچکخان چه اطلاعی داریم. اظهار عدم اطلاع کردیم. از سروصدای آن شب در خرمآباد پرسش شد، اعتراف کرد که او را خیلی زجر دادند. آثار شکنجه در بدنش بود.
در این موقع نصرتاللهخان(۳) را آورده به ما ملحق کردند. نصرتاللهخان که جزو عده سوار و با خالو قربان رفته بود گفت: «وقتی به گاوپر رسیدیم خبر دادند عدهای از قزاقها ما را تعقیب میکنند و به زودی وارد گاوپر خواهند شد. موقعیت محل ایجاب میکرد به فوریت به آنجا حرکت کنیم، و همین کار را هم کردیم. بعد از آنکه مقداری راه آمدیم معلوم شد در محاصره کامل قزاقها قرار گرفتهایم. خالوقربان عقیده داشت که به قوای تعقیبکننده حمله کرده و شکافی ایجاد و از مهلکه خلاص شویم. همراهان عقیده او را پذیرفته و جنگ سختی درگرفت. قزاقها مقاومت نکرده فرار کردند. راهی که در پیش بود از دشمن پاک شد. مجدداً به راه افتاده و به سمت مقصد روانه شدیم. من ناتوان شدم و طاقت همراهی با عده را نداشتم. ناچار عقب ماندم و بالاخره اسیر شدم و مرا به اینجا آوردند».
صبح فردا تلگرافی رسید که به علت طوفانی بودن دریا آمدن کشتی مقدور نیست. دستور دادند از ساحل روانه شویم. نزدیک غروب از شهسوار حرکت کرده شب را در چابکسر توقف کردیم. در اینجا نصرتاللهخان شبانه فرار کرد. غروب روز دیگر نزدیک رودسر آمده و شب را در آنجا ماندیم. فردا وارد میدان لنگرود شدیم. از لنگرود مرحوم دکتر حشمت و افسر گرجی و اینجانب در درشکه نشسته و بقیه عده پیاده حرکت کردند. نزدیک باغهای بیرون لاهیجان عدهای از افسران روسی جلو درشکه ما آمدند. چون مرحوم دکتر حشمت را در درشکه دیدند دستش را گرفته او را پایین کشیدند و به ما بسیار اهانت نمودند و مجبور کردند که پیاده به عقب برگشته و با عده بیاییم و افسر گرجی در نتیجه این عمل مورد ملامت شدید واقع گردید.
ما ناچار پیاده مراجعت کرده و به عده رسیده و با آنان دوباره وارد لاهیجان شدیم. دسته موزیک در جلو بود، همین که داخل شهر شدیم اهالی از هر طرف ما را محاصره و به تمسخر و اهانت و استهزا پرداختند. اراذل و اوباش به طرف ما سنگ پرتاب میکردند. مدتی به همین وضع در میدان لاهیجان ماندیم تا آنکه ما را به سربازخانه آنجا که سابقاً به وسیله دکتر برای مجاهدین تهیه شده بود بردند. یکدفعه دیگر جستجو شروع شد، تمام نفرات را به خوبی جستجو کردند. هرکس هرچه داشت همه را گرفتند. آنهایی که چیزی نداشتند حرفهای ناهنجار میشنیدند. شب را در آنجا ماندیم. صبح طناب زیادی در سکوی سربازخانه دیده شد که برای بستن بازوهای ما حاضر کرده بودند.
دکتر حشمت در جلو، نفرات مرتباً پشت سر یکدیگر، با بازوان بسته در یک خط حرکت میکردیم. این عمل، تاب و توان را از همه ما ربوده و در هر کششی تحت فشار سخت واقع میشدیم. بالاخره به حال ما رقت کردند و طناب را حلقهوار به بازوی ما بستند. با این طرز و کیفیت، غروب وارد کوچصفهان شدیم، در بازار کوچصفهان صاحبان دو قهوهخانه که از سرشناسهای آنجا بودند داوطلب شدند به خرج خود از ما پذیرایی کنند. قزاقها نیز راضی شدند فقط برای اینکه فرار نکنیم با کمال دقت از ما پاسپانی میکردند. نام یکی از دو قهوهچی عباس بود. مرحوم دکتر و چند نفر از ما را در قهوهخانه عباس و بقیه را در قهوهخانه دیگر جای دادند. عباس با نهایت مهربانی از ما پذیرایی مینمود.
یک ساعت از نصف شب گذشته در حالی که مشغول صحبت بودیم ناگهان درب قهوهخانه باز شد و افسری جوان وارد گردید. چمباتمه زده و آهسته گفت خطا کردید تسلیم شدند، هماکنون وسائل فرار برای شما فراهم است. گمان نکنید قلب ما از شما دور است زیر همین پاگونها ممکن است مردم باشرفی پیدا شوند. بیش از مجال توقف و صحبت نیست، هر طور که میتوانید فرار کنید. این را گفت و خارج گردید. سلطان جبارخان و سلطان علیاکبرخان که اولی رئیس امنیه و دومی رئیس مدرسه لاهیجان بود به دکتر گفتند از موقع استفاده کنیم. همه ما به مرحوم دکتر اصرار زیاد نمودیم که به هر وسیله در این نیمهشب فرار کنیم. آخرین پاسخ جدی او در مقابل اینهمه اصرار این بود: ما قول دادیم؛ هرکس خربزه خورد باید پای لرزش بنشیند.
مجدداً درب باز و همان افسر داخل شد. این دفعه تیغی همراه داشت. تکلیف کرد ریشهای خود را بتراشید و فرار کنید. هیچ یک از این تکلیفها موثر واقع نگردید. صبح شد. همه را حرکت دادند. خیلی با خشونت با ما رفتار میشد. همه را با بازوان بسته وارد رشت کردند. احساسات اهالی رشت برعکس لاهیجان نسبتاً خوب بود. از وضع ما در حال بهت و رقت بودند. مثل آنکه در شهر خاموشان حرکت میکنیم. مادر سلطان علیاکبرخان که مدتها فکر فرزندش بود و از هرکسی جویای حال او میگردید شنید عدهای از مجاهدین را گرفته به اسارت آوردهاند برای پرسش از حال فرزند نزد ما آمد. همین که چشمش به سلطان علیاکبرخان افتاد بیاختیار خود را در آغوش فرزند افکند و او را شروع به بوسیدن و بوییدن نمود. یک نفر افسر قزاق ایرانی، مادر بدبخت را با فحش از پسر جدا کرد. علیاکبرخان گفت این پیرزن مادر من است، کسی که مادر دارد با مادر دیگران اینگونه معامله نمیکند. بعداً وقتی ما را حبس کردند سلطان علیاکبرخان به جرم این حرف که به صاحبمنصب قزاق توهین شده بود به حکم سیفالدین بهمن در حضور همه ما شلاق زیادی خورد. خلاصه اسیران را به همین طریق به باغ حاج شیخعلی که بیرون شهر رشت بین باغ محتشم و مدیریه است آورده و حبس کردند.
دکتر حشمت در بازجوییهایش چه گفت؟
اسیران دو سه روزی در همین مکان در حبس ماندند. گویا شماری از سرکردهها را چندبار برای بازجویی بردند و هربار هم کم یا زیاد شکنجه کردند. احتمالاً قزاقها فکر میکردند جنگلیها پول یا اشیای ارزشمند خودشان را پیش از تسلیم شدن در جایی پنهان کردهاند و میخواستند با شکنجه، آنان را مجبور کنند تا محل دفن این گنجها را نشانشان بدهند. اما جنگلیها چیزی نداشتند که بخواهند جایی دفن و پنهان کنند و از اینرو شکنجه و مشت و لگد، قزاقها را به چیزی که میخواستند نرساند. بعد از آن نوبت به بازجویی (یا به قول آن روزیها، استنطاق) از دکتر حشمت رسید. این کار را سرهنگ عبدالجواد قریب به عهده گرفت. او از دوستان نزدیک وثوقالدوله بود و درجه سرهنگیاش را هم از این دوستی داشت.
شما چه کارهاید و نامتان چیست؟
بنده را شما میشناسید و نام مرا هم میدانید. کارم معلوم است. موجب این پرسش چیست؟
چرا شما یاغی شدید و علم طغیان برافراشتید و اسباب خونریزی یک مشت مردم نادان را فراهم ساختید؟
ما یاغی نبوده و نیستیم. ما پشتیبان ملت و دولت بوده و برای اینکه این ملت خوابآلود را از چنگال اجانب و ستمکاران نجات دهیم قیام کردهایم. بدیهی است قیام ما را مرتجعین و مخالفین طور دیگر تفسیر کرده و ما را دزد و یاغی و طاغی معرفی میکنند. البته حق چیزی نیست که به میل به کسی بدهند. ما تا توانستیم به پند و موعظه پرداختیم و دولت را به اصلاح امور و قطع ایادی ستمکاران و رفاه حال زارعین دعوت کردیم و جز خیر و صلاح جامعه منظوری نداشته و نداریم.
پس چرا مسلح شده و از مردم پول و مالیات میگرفتید؟
وضعیت مملکت و کارهای بیرویه مأمورین دولت و دخالت بیگانگان در کلیه شئون کشور به ما اجازه داد که اسلحه برداشته و در راه استقلال و آزادی ایران فداکاری کنیم و خود شما میدانید که پیش از جنگ و بعد از جنگ بینالملل اوضاع ایران چگونه بود. مالیات را ملت برای حفظ ناموس و جان و مال خود به دولت میپردازد. وقتی هیچ یک از آنها تأمین نشود، وقتی اجانب مرکز مملکت را تحت فشار و اختیار خود درآورده و در تمام شئون ملی ما دخالت و هر روز به نیرنگی ما را مشغول کنند و از منابع ثروت که خداوند در این کشور به ودیعت نهاده نگذارند ما بهرهمند شویم و حتی برای افراد ملت نه امنیت و نه حیثیتی باشد و تمام منابع ثروتش در مقابل قرضه در گرو دولتهای خارجی قرار گیرد و حکام و مجریان قانون با دادن پول حکومت شهرستانها را خریداری نمایند، با هر حاکمی یک نفر نماینده بیگانگان باشد که با نظریه او انجام مأموریت شود که با نظریه او انجام مأموریت شود تا به منافع اتباع خارجه خُسرانی وارد نگردد و گذشته از آنکه اتباع روس و انگلیس و عثمانی از دادن مالیات معاف باشند، بستگان و پیوستگان به آنها نیز مالیات ندهند و مالیات را فقط از یک مشت مردم بیچاره با شکنجه و زور مطالبه و دریافت نمایند، در این صورت از شما میپرسم آیا اگر ملت برای تأمین جان و مال خود مالیات را به کسانی بدهد که از او حمایت کرده و منافعش را حفظ مینماید گناهی کرده یا آن دسته که برای نجات آنان سربازی کرده و فداکاری مینمایند حق ندارند به اندازه قوت لایموت از صندوق مالیه استفاده کنند؟ آیا سزاوار است ملتی که با کد یمین و عرق جبین تمام عمر را به رنج و زحمت مشغول است ماحصل یک سال کارش را عمال دولت، مزدوران اجانب و اربابان بیمروت با شلاق و شکنجه از او بگیرند و اطفالش از داشتن ستر عورت محروم باشد؟ ما آقای قریب، اسلحه را برای برداشتن این خارها به دوش گرفته و مالیات را جهت صرف پیشرفت این منظور مقدس دریافت کردهایم.
آقای حشمت شما که آمده بودید قنسولخانه (کنسولگری) انگلیس با حضور من و اعتبارالدوله و میرزا حسینخان صاحب و حاج آقا کوچصفهانی و معزالدوله کجوری (رضا خواجوی) قول داده بودید بروید کوچکخان و همراهان او را با خود شما تسلیم دولت کرده از خر شیطان پیاده شوید. پس چرا به عهده خود وفا نکردید و به قوای دولت تسلیم نشدید، سهل است به نیروی دولت اعلیحضرت شاهنشاهی نیز حمله کرده و جنگ نمودید؟
خیلی جای تعجب است! سبب این عهدشکنی خود شماها بودید زیرا به من آنقدر فرصت ندادید تا با میرزا کوچکخان داخل مذاکره شده و نتیجه را به شما گزارش دهم. همین که دولت از نفاق بین حاج احمد (کسمایی) و میرزا در فومن استفاده کرد و چنگال خود را در قلب جنگل فروبرد دیگر برای هیچکس مجالی باقی نگذاشتید، فوراً او را تعقیب و مرا تهدید نمودید. من یکدفعه خبردار شدم دیدم در محاصره قوای دولت و مظنون حلیف [به معنی: دوست و متحد] چند ساله خود قرار گرفته و دوست عهدشکنی شناخته شدهام. شما بودید که روابط مرا با میرزا کوچکخان قطع کرده و به او گفته بودید به من تأمین و پول زیادی دادهاید تا حقوق سه ماهه مجاهدین را پرداخته و آنان را برای تسلیم حاضر نماییم. آیا این مطلب حقیقت داشت که شما به من تأمین و پول داده بودید؟ آیا من مقصرم یا آنهایی که به آتش فتنه دامن زده و برای منافع شخصی خود از هیچ عملی روگردان نیستند؟
ما میدانستیم که شما با ما مخالف بوده و هستید و هیچوقت موافق نشده و نخواهید شد. به خیالتان ما را اغفال کردهاید با آنکه دولت کراراً قائد و پیشوای شما را نصیحت و موعظه کرده و او را از ریختن خونهای ناحق منع نمود، چون فایده نکرده، نه شما و نه رفقای شما متنبه نشدید و از این ملایمت سوءاستفاده کردید. لذا این دفعه تصمیم گرفت به هر قیمتی باشد شر شما اشخاص یاغی را از سر مردم بردارد و طوری شما را مجازات دهد که عبرت دیگران باشید. حاج احمد و بستگان او با آنکه به قید قسم قرآن به ما تسلیم شده بودند با این وصف فریب آنها را نخورده و دستگیرشان نمودیم. دیشب جایت خالی بود ببینی او و بردارش ابراهیم را در همین باغ بعد از کتک زدن که غش کرده بود، دستور دادم کشان کشان ببرند و در همین رودخانه بندازند. وقتی به هوش آمدند حاج احمد را زیر پله عمارت حاج شیخعلی حبس کردند و گفتم به جای غذا، ماهی شور گندیده با یک تکه نان خشک به وی بدهند. سزای اشخاصی که با دولت متبوع و یا ولینعمت خود یاغی شوند جز عذاب و شکنجه چیز دیگری نیست. دولت اقتدار دارد، شما چه کاره بودید که با شما صلح یا جنگ کند. اگر ما قسم یاد کردیم برای این بود شما را با این تدبیر به چنگ آوریم والا شما مگر به قرآن اعتقاد دارید؟ من شنیدم میرزا کوچکخان و همراهانش بابی هستند و به قرآن اعتقاد ندارند. آیا با چنین اشخاصی اگر کسی قسم قرآن بخورد و بعد آنها دستگیر کند از قرآن صدمه میبیند؟
بله روی همین رویه غلط دولت است که احدی به تأمین به عهد و به قسم عمال او اعتقاد ندارد، باید دولت خارجی به ایرانی اطمینان بدهد. ما مگر دولت خود را نمیشناسیم، هر ایلی را خواست محکوم کند و هرکسی را که یک حرف حساب میزد خواست از بین ببرد اول قسم به قرآن خورد و بعد به آرزویش رسید. اول قرآن را زیر پا گذاشت بعد با نهایت وقاحت به قتل و غارت و حبس و اعدام پرداخت. بدیهی است به چنین دولتی نمیتوان اعتماد کرد. مثل آنکه ما میخواستیم با برادران نااهل ایرانی و با قوای شیرازهدررفته همین دولت پوشالی بنای ستیزه را بگذاریم و یا از طریق سیاسی با آنها نبرد کنیم واضح است حکومت ایران را در دست میگرفتیم و فعلاً فرمانفرمای کشور بودیم. زیرا همان دولتی که عمال ایران دستنشانده او است کراراً حکومت ایران را به ما پیشنهاد کرد و مبالغی هم پول میداد ولی برای اینکه تاریخ قضاوت کند که ما برای سلطنت و جاهطلبی و ریاست قیام نکردهایم و هدف ما نجات این ملت بود و برای آنکه استقلال خود را صیانت کنیم و اجانب ما را استعمار نکنند و ما هم در دنیای مترقی مقامی داشته باشیم، قیام کردهایم.
اما گفتید میرزا کوچکخان بابی است و به قرآن اعتقاد ندارد. لازم است به شما بگویم که میرزا کوچکخان یک مرد به تمام معنی مسلمان بوده و تا حال دامنش به بیعفتی و بیدینی و دزدی و خیانت ملوث نشده است. این شخص است که آرزو دارد اسلام را به اعلا درجه استعلا ببیند، دیانت اسلام را به تمام معنی قبول کرده و برای اجرای قوانین او لباس مجاهدت به تن دارد. هر صبح بامدادان در موقع طلوع فجر بیدار و با کمال خضوع و خشوع به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مشغول میشود. این مرد کسی است که تمام همراهان خود را قبلاً قسم داد که برای حفظ ایران و اسلام از جان و مال بگذرند. این آدم هم انقلابی است، هم وطندوست و ملتپرست و دینپرور است. به احترام همان قرآن با آنکه میدانستیم شما با ما وفا نخواهید کرد به دولت تسلیم شدیم. آیا در کجای دنیا رسم است اسیر را این گونه عذاب و شکنجه کنند؟ آنهم اسیری که برای نجات ملت و ترقی کشور قیام کرده باشد و به دنیا امتحان درستی و صداقت خود را بدهد. آیا برای یک دولت حسابی شایسته است افراد مملکت را به جرم وطنپرستی با بازوان بسته در کوچه بازار بگرداند و راضی شود اراذل و اوباش به صورت آنها تف بریزند و پای برهنه آنها را از این شهر به آن شهر ببرد. آیا خیال میکنید دست حقیقت ستمکاران را روزی به جزای اعمال خود نمیرساند و عملیات آنان در تاریخ ثبت نمیشود.
در این موقع دکتر گرم شده و با حرارت صحبت میکرد. ناگهان سرهنگ عبدالجواد قریب غضبناک گردید و گفت: «خفه شو مردکه دزد پدرسوخته!» و چند سیلی به صورت دکتر نواخت به طوری عینک او از چشمش به زمین افتاد و آثار سرخی در گوشههای چشم و گونه وی نمودار گردید. چند فحش هم به میرزا کوچکخان داد و در نتیجه این داد و فریاد دو سه نفر از افسران روس و ایرانی داخل اتاق شده و قریب را از این عمل ملامت کردند و دکتر را از اتاق بیرون برده و در یکی از زیرزمینها که نه فرش و نه چراغ داشت محبوس نمودند و فردای آن روز در یکی از میدانهای وسط شهر که به قرق کارگذار معروف است داری به پا کردند و دکتر را برای به دار آویختن به آنجا بردند.
جمعیت زیاد از زن و مرد در اطراف میدان جمع شده بودند. ازدحام عجیبی بود. همه انتظار داشتند ببینند که اعدام چگونه انجام خواهد شد. وقتی دکتر حشمت را به بالای سکو آوردند قیافه آرام و متین او مقدمات تأثر را در تمام چهرههای تماشاچیان پدید آورد. نخست سرهنگ قریب علل اعدام دکتر را قرائت و سپس امر به آویختن کرد. دکتر چیزی گفت ولی معلوم نشد چه میگوید. فقط دیده میشد آهسته نزدیک دار آمده، عینک را از چشم برداشته و بر زمین نهاد و طناب را بوسیده با دست به گردن خویشتن انداخت. در این موقع صدای گریه و ناله مردم طوری قزاقها را متوحش کرده بود که باچوب و شلاق و قنداقه تفنگ آنان را متفوق میکردند و چند تیر نیز به هوا انداختند. همین که جمعیت متفرق گردید، جسد را از دار پایین آورده و برای دفن تحویل مردهشوی دادند. جمعی از آزادیخواهان مخفیانه پولی به مردهشوی داده و او را وادار کرده بودند در نزدیکی قرق کارگذار در بقعه معروف به چلهخانه جسد را با تعیین علامت به خاک بسپارد تا معلوم شود که این مرد شریف کجا خاک شده است.
(۱)منظور میرزا، سربازان دولتی بود. هرچند آن سربازان برای سرکوب جنگلیها آمده بودند، باز میرزا معتقد بود آنان هم ایرانیاند و ایرانیها همه باهم برادر.
(۲)درباره اینکه این شعر، یکی از سرودههای حافظ باشد تردید وجود دارد و برخی از اهل فن آن را به سلمان ساوجی نسبت میدهند. در نسخههای قدیمی دیوان حافظ این شعر وجود دارد:
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
(۳) نصرتاللهخان از افسران پلیس و همراه با استولبرگ سوئدی برای تشکیل نظمیه گیلان از تهران به رشت آمده بود. زمانی که جنگلیها نظمیه را مطیع خودشان کردند، او هم دعوت آنها برای همراهی با نهضت را پذیرفت و ریاست مدرسه نظام ملی گوراب زرمیخ را به عهده گرفت. پس از عقبنشینی از فومن با سایر رفقای خود به همراهی کوچکخان به لاهیجان آمد. تا مدتی با کوچکخان ماند و بعد در گاوپر، موقتاً از سایر مجاهدین جدا شد.